پاییز بود. هوا سرد شده بود. صبح زود خرگوش کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند. توی مزرعه را گشت دوتا هویج پیدا کرد به خانه برگشت. یکی از هویجها را خورد. خواست هویج دوم را هم بخورد، به یاد دوستش برهی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید برهی کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانهی برهی کوچولو رفت. برهی کوچولو در خانه نبود. خرگوش کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
همان روز صبح، برهی کوچولو هم از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند توی مزرعه را گشت، یک کاهو پیدا کرد. به خانه برگشت. هویجی را که خرگوش آنجا گذاشته بود دید. کاهو را خورد خواست هویج را هم بخورد، به یاد دوستش خر کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید خر کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانهی خر کوچولو رفت. خر کوچولو در خانه نبود. برهی کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
همان روز صبح، خر کوچولو هم از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند توی مزرعه را گشت یک کلم پیدا کرد. به خانه برگشت. هویجی را که برهی کوچولو آنجا گذاشته بود دید. کلم را خورد. خواست هویج را هم بخورد، به یاد دوستش گوسالهی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید گوسالهی کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانهی گوسالهی کوچولو رفت. گوسالهی کوچولو در خانه نبود. خر کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
افزودن دیدگاه جدید