توی یک کوچهی قشنگ، سه تا دختر و سه تا پسر قشنگ زندگی میکردند. اسم دخترها پروانه و پری و ویدا بود. اسم پسرها پرویز و ناصر و منصور بود. همهی این بچهها باهم دوست بودند. وقتی که مادرها و پدرهایشان اجازه میدادند، توی کوچه میآمدند و بازی میکردند.
یک روز مرد بادکنک فروشی به کوچهی آنها آمد. بادکنک فروش در کوچه راه میرفت و صدا میزد: «بادکنک! آی بادکنک!»
بچهها صدای بادکنک فروش را شنیدند. توی کوچه آمدند. پرویز از بادکنک فروش یک بادکنک خرید، ناصر یک بادکنک خرید، منصور یک بادکنک خرید. پروانه و پری هم هرکدام یک بادکنک خریدند. فقط ویدا دوتا بادکنک خرید.
بادکنک فروش رفت. بچهها شروع کردند به بازی کردن. رنگ بادکنکها مثل هم نبود هرکدام به یک رنگ بود. بچهها بادکنکهایشان را در دست گرفتند. با بادکنکها رقصیدند، دویدند و خندیدند. بازی تمام شد. بچهها به خانههایشان برگشتند.
وحید، برادر بزرگ ویدا توی ایوان نشسته بود. ویدا پیش وحید رفت و بادکنکهایش را به او نشان داد.
وحید گفت: «به به! چه بادکنکهای قشنگی!»
ویدا گفت: «بچههای کوچه هرکدام یک بادکنک دارند فقط من دوتا دارم.»
وحید گفت: «چه بهتر!»
ویدا گفت: «نه، وحید. وقتی که بچهها میرقصیدند، من که دوتا بادکنک داشتم نمیتوانستم مثل آنها برقصم. وقتی که میدویدند، من نمیتوانستم مثل آنها بدوم. من دلم نمیخواهد دوتا بادکنک داشته باشم. من هم میخواهم مثل همهی بچهها یک بادکنک داشته باشم.»
وحید گفت: «یکی از بادکنکهایت را به یکی از دوستانت که بادکنک ندارد بده.»
ویدا گفت: «میخواهم که این کار را بکنم، ولی نمیشود.»
وحید پرسید: «چرا؟»
ویدا گفت: «آخر همهی دوستانم بادکنک دارند.»
وحید گفت: «راست میگویی. باید فکر کنیم و ببینیم چه کار میتوانیم بکنیم. ویدا، بیا و بادکنک را برای دوستی که او را نمیشناسی بفرست.»
ویدا گفت: «چطور؟ چطور بادکنکم را برای کسی که او را نمیشناسم بفرستم؟»
وحید گفت: «من یادت میدهم. برو از توی اتاق یک قلم و یک صفحه کاغذ بیاور.»
ویدا به اتاق رفت. یک قلم و یک صفحه کاغذ آورد. وحید روی کاغذ نوشت:
«پسر یا دختر کوچکی که این بادکنک را از هوا میگیری، اسم من ویداست. من دوتا بادکنک دارم دلم میخواهد یکی از آنها را به تو بدهم. آن وقت تو یک بادکنک داری، من هم یکی. من هنوز نمیتوانم بخوانم و بنویسم. این نامه را برادر بزرگم وحید مینویسد. امیدوارم که از بادکنکی که برایت میفرستم خوشت بیاید.
دوست تو، ویدا.»
زیر نامه هم وحید نشانی خانهشان را نوشت. آن وقت نامه را برای ویدا خواند. بعد یکی از بادکنکها را برداشت، نامه را به نخ بادکنک بست و بادکنک را به هوا فرستاد.
ویدا و وحید بادکنک را نگاه کردند. باد آمد بادکنک را برد. بادکنک با باد بالا و بالاتر رفت، از نوک درختها بالاتر رفت، از پرندههای آسمان بالاتر رفت، از روی خانهها گذشت، رفت و رفت و دیگر ویدا و وحید آن را ندیدند.
چند روز گذشت، یک روز ویدا داشت توی حیاط بازی میکرد. صدای در خانه بلند شد. ویدا رفت و در را بازکرد. نامه رسان را پشت در دید.
نامه رسان خندید و گفت: «ببخشید خانم، شما ویدا خانم هستید؟»
ویدا گفت: «بله، آقا.»
نامه رسان گفت: «این نامه مال شماست.»
ویدا تعجب کرد. تا آن روز هیچ کس برایش نامه ننوشته بود. اصلاً او که نمیتوانست بخواند.
نامه رسان خداحافظی کرد و رفت. ویدا در خانه را بست و دوید توی آشپزخانه. مادرش آنجا بود داشت برای ناهار غذا میپخت. ویدا گفت: «مادر، مادر، نامه رسان گفت که این نامه مال من است. خواهش میکنم آن را برایم بخوان.»
مادر روی پاکت را خواند و گفت: «بله، ویدا. روی پاکت نوشته شده است: برای ویدا خانم کوچولو.» بعد سر پاکت را بازکرد نامه را بیرون آورد و خواند:
«ویدا خانم کوچولو،
اسم من نازی است. من هم هنوز نمیتوانم بخوانم و بنویسم. این نامه را مادرم مینویسد. من مریض بودم. توی ایوان خانهمان، توی آفتاب نشسته بودم. تنها بودم. اوقاتم تلخ بود. باد آمد و با خودش بادکنکی را که تو فرستاده بودی آورد. خیلی متشکرم. بادکنکی که فرستادهای خیلی قشنگ است من از دیدن آن خیلی خوشحال شدم. حالا دیگر حالم خوب شده است. روزها با بادکنکی که تو فرستادهای بازی میکنم. من تو را دوست میدارم، اگرچه هرگز تو را ندیدهام.
دوست تو، نازی.»
افزودن دیدگاه جدید