سالها پیش، در جایی دور، جنگل بزرگی بود. کنار آن جنگل کوه بزرگی بود. در آن کوه غار بزرگی بود، توی آن غار چند تا دیو بزرگ و یک دیو کوچک زندگی میکردند.
دیوهای بزرگ خیلی زشت بودند. هرکدام دوتا شاخ و یک دم خیلی زشت داشتند ولی دیو کوچولو اصلاً زشت نبود. دوتا شاخ و یک دم کوچک داشت که آنها هم زشت نبودند. دیوهای بزرگ خیلی بداخلاق و بدجنس بودند، به جنگل میرفتند، حیوانهای جنگل را میترساندند. گلهای جنگل را لگدمال میکردند. درختهای قشنگ جنگل را هم میشکستند. ولی دیو کوچولو حیوانهای جنگل را دوست میداشت، گلهای جنگل را دوست میداشت، درختهای قشنگ جنگل را هم دوست میداشت. هر وقت که دیوهای بزرگ میخواستند به جنگل بروند، دیو کوچولو گریه میکرد. به دیوهای بزرگ میگفت: «حیوانها و گلها و درختهای جنگل را اذیت نکنید. ولی دیوهای بزرگ به حرف او گوش نمیکردند.»
عاقبت یک روز دیو کوچولو با خودش گفت: «من دیگر اینجا نمیمانم. من دیوها را دوست نمیدارم. پیش حیوانهای جنگل میروم و با آنها دوست میشوم.» آن وقت به راه افتاد. رفت تا به جنگل رسید. توی جنگل خرگوش کوچولویی داشت زیر درختی بازی میکرد. خرگوش تا دیو کوچولو را دید، ترسید و فرار کرد. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروی؟ من با تو کاری ندارم. من آمدهام تا با تو دوست بشوم.» ولی خرگوش کوچولو همین طور که میدوید، گفت: «نه، نه، من از تو میترسم. من نمیتوانم با تو دوست بشوم. برو با روباه دوست بشو. او از من بزرگتر و قویتر است شاید او از تو نترسد.»
دیو کوچولو باز به راه افتاد رفت و رفت تا به روباه کوچولویی رسید. روباه کوچولو داشت زیر درختی بازی میکرد. تا دیو کوچولو را دید، ترسید و فرار کرد. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروی؟ من با تو کاری ندارم. من آمدهام تا با تو دوست بشوم.» ولی روباه کوچولو همین طور که میدوید، گفت: «نه، نه، من از تو میترسم. من نمیتوانم با تو دوست بشوم. برو با گرگ دوست بشو. او از من بزرگتر و قویتر است شاید او از تو نترسد.»
دیو کوچولو باز به راه افتاد رفت و رفت تا به گرگ کوچولویی رسید. گرگ کوچولو داشت زیر درختی بازی میکرد. تا دیو کوچولو را دید، ترسید و فرار کرد. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروی؟ من با تو کاری ندارم. من آمدهام تا با تو دوست بشوم.» ولی گرگ کوچولو همین طور که میدوید، گفت: «نه، نه، من از تو میترسم. من نمیتوانم با تو دوست بشوم. برو با شیر دوست بشو. او از من بزرگتر و قویتر است شاید او از تو نترسد.»
دیو کوچولو باز به راه افتاد رفت و رفت تا به شیر کوچولویی رسید. شیر کوچولو داشت زیر درختی بازی میکرد. تا دیو را دید، ترسید و فرار کرد. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروی؟ من با تو کاری ندارم. من آمدهام تا با تو دوست بشوم.» ولی شیر کوچولو همین طور که میدوید، گفت: «نه، نه، من از تو میترسم. من نمیتوانم با تو دوست بشوم. برو با فیل دوست بشو. او از من بزرگتر و قویتر است شاید او از تو نترسد.»
دیو کوچولو باز به راه افتاد رفت و رفت تا به فیل کوچولویی رسید. فیل کوچولو داشت زیر درختی بازی میکرد. تا دیو کوچولو را دید، ترسید و فرار کرد. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروی؟ من با تو کاری ندارم. من آمدهام تا با تو دوست بشوم.» ولی فیل کوچولو همین طور که میدوید، گفت: «نه، نه، من از تو میترسم. همهی حیوانهای جنگل از تو میترسند. اینجا هیچ حیوانی با تو دوست نمیشود. اگر از من میشنوی، به شهر برو و با آدمها دوست بشو. آدمها از همهی حیوانها بزرگتر نیستند ولی از همهی آنها قویترند آنها از تو نمیترسند.»
دیو کوچولو باز به راه افتاد. از جنگل بیرون آمد تا به شهر برود. راه دور بود، دیو کوچولو هرچه میرفت به شهر نمیرسید. عاقبت به رودخانهای رسید، دوتا بچه داشتند کنار رودخانه بازی میکردند. تا دیو کوچولو را دیدند ترسیدند و فرار کردند. دیو کوچولو فریاد زد: «کجا میروید؟ من با شما کاری ندارم. من آمدهام تا با شما دوست بشوم.» بچهها حتی جواب دیو کوچولو را هم ندادند، دویدند و رفتند.
دیو کوچولو خسته بود، اوقاتش تلخ بود، تنها بود. کنار رودخانه نشست و با خودش گفت: «دیوهای کوه مرا دوست ندارند. حیوانهای جنگل مرا دوست ندارند. بچههای شهر مرا دوست ندارند. من همیشه باید تنها بمانم.» آن وقت شروع کرد به گریه کردن. همین طور که داشت گریه میکرد، حس کرد که دوستی او را نوازش میکند. سرش را برگردانید، پسر بچهای را دید. خوشحال شد و گفت: «سلام، تو از من نمیترسی؟ پس من اشتباه میکردم. بچهها از من نمیترسند.» پسر بچه گفت: «من بالای آن درخت بودم. شنیدم که به بچهها چه میگفتی. من از تو نمیترسم ولی معلوم نیست که همهی بچهها هم از تو نترسند.» دیو کوچولو گفت: «پس من باید چه کار کنم؟» پسر بچه گفت: «با من بیا!»
پسر بچه و دیو کوچولو رفتند و رفتند به یک مغازهی اسباب بازی فروشی رسیدند. صاحب مغازه دوست پسر بچه بود. پسر بچه دیو کوچولو را به او نشان داد. دیو کوچولو همه چیز را برای صاحب مغازه تعریف کرد. صاحب مغازه فکری کرد و گفت: «فهمیدم چه کار کنم» آن وقت نشست و از پارچه و پنبه نُه تا دیو کوچولو ساخت.
چند روز بعد ده تا دیو کوچولو را جلو مغازهاش گذاشت. دیو کوچولو آواز میخواند و نُه تا دیوی که اسباب بازی فروش ساخته بود میرقصیدند. بچهها فکر میکردند که همهی این دیوها اسباب بازی هستند. از دیدن آنها خوشحال میشدند. هر روز برای دیدن آنها میآمدند. کمکم فهمیدند که دیوی که آواز میخواند اسباب بازی نیست یک دیو کوچولوی درست و حسابی است. ولی دیگر با او دوست شده بودند و از او نمیترسیدند. آنها دیو کوچولو را دوست میداشتند. دیو کوچولو هم آنها را دوست میداشت.
افزودن دیدگاه جدید