فکری برای زمستان

یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه‌ی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می‌کردند. پیرزن روزها در خانه می‌ماند، کارهای خانه را می‌کرد. پیرمرد کشاورز بود، می‌رفت کنار رود کشاورزی می‌کرد.

پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درخت‌ها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن می‌کنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز می‌خواند.»

آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد، پیرزن به جیرجیرک غذا داد، جیرجیرک کنار آتش نشست، گرم شد، غذایش را خورد ولی آواز نخواند. چشم‌هایش را بست و خوابید.

پیرزن به پیرمرد گفت: «پس چرا جیرجیرک ما آواز نخواند؟»

پیرمرد گفت: «جیرجیرک تازه به خانه‌ی ما آمده است. یکی دو روز که اینجا بماند، آواز می‌خواند.»

ولی یک روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. دو روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. سه روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند.

پیرزن به پیرمرد گفت: «جیرجیرک نمی‌تواند در کارهای خانه به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من به او غذا نمی‌دهم.»

پیرمرد گفت: «جیرجیرک در کارهای کشاورزی هم نمی‌تواند به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من هم برای او آتش روشن نمی‌کنم.»

جیرجیرک حرف‌های پیرزن و پیرمرد را شنید. با خودش گفت: «این‌ها فکر می‌کنند که آواز خواندن کار آسانی است. من باید پاهایم را به بال‌هایم بکشم تا صدا از آن‌ها بیرون بیاید. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. من از اینجا می‌روم.»

جیرجیرک به راه افتاد. از خانه‌ی کوچکی که کنار رود بزرگ بود بیرون آمد. با خودش گفت: «چه کسی حاضر است که برای غذا و اتاق گرم خودش را خسته کند و آواز بخواند؟»

در این وقت صدای کوچکی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. مورچه‌ای دید. مورچه داشت دانه‌ی گندمی را می‌کشید و به لانه‌اش می‌برد.

جیرجیرک پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»

مورچه گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود من باید در لانه‌ام غذا داشته باشم. باید تو هم چندتا دانه گندم برای زمستان به لانه‌ات ببری.»

جیرجیرک گفت: «کشیدن و بردن دانه‌ی گندم کار آسانی نیست. من از این کار هم خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و برای زمستان دانه به لانه‌اش ببرد؟»

در این وقت صدایی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، پرستویی دید، از پرستو پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»

پرستو گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود، من و پرستوهای دیگر باید تا آن وقت پرواز کنیم و به جنوب برویم. تو هم بیا با ما به جنوب برویم.»

جیرجیرک گفت: «جنوب دور است. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز شما چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و از اینجا به جنوب برود؟»

صدای بزرگی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، خرسی دید، خرس داشت آهسته آهسته از کنار رود می‌گذشت.

جیر جیرک پرسید: تو داری چه کار می‌کنی؟

خرس گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود. من باید تا آن وقت جایی پیدا کنم و تمام زمستان را در آنجا بخوابم. تو هم برو جایی پیدا کن و بخواب.»

جیرجیرک گفت: «تو فکر می‌کنی که خوابیدن در تمام زمستان کار آسانی است؟ من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که در تمام زمستان بخوابد؟»

جیرجیرک به راه افتاد و در کنار رود پیش رفت.

در این وقت ابرهای سیاه آمدند، همه‌ی آسمان پر از ابر شد، باد سرد آمد، برگ‌های زرد درخت‌ها را به زمین ریخت، باد ابرهای آسمان را بیشتر و بیشتر کرد، بعد باران شروع کرد به باریدن.

جیرجیرک این طرف و آن طرف رفت. سعی کرد تا جایی پیدا کند و به آنجا برود. زیر سنگی رفت، باران تند تند بارید، باد آمد هوا سردتر شد، جیرجیرک سردش شد. با خودش گفت: «زمستان آمده است، من هم باید فکری برای زمستانم بکنم.» به یاد خانه‌ی پیرزن و پیرمرد افتاد، به یاد غذا و اتاق گرم آن‌ها افتاد. به راه افتاد و رفت به خانه‌ی پیرزن و پیرمرد رسید. در باز بود، توی اتاق رفت، کنار آتش نشست، گرم شد.

پیرزن او را دید، به پیرمرد گفت: «جیرجیرک ما برگشته است.»

آن وقت پیرزن رفت و برای جیرجیرک غذا آورد.

جیرجیرک غذا را خورد، به آتش نگاه کرد، پاهایش را به بال‌هایش کشید، آن وقت صدای آواز قشنگی در اتاق بلند شد: جیر! جیر! جیر! جیر!

پیرزن صدا را شنید، خندید، به پیرمرد گفت: «می‌شنوی؟ جیرجیرک ما چه قشنگ می‌خواند!»

پیرمرد گفت: «می‌شنوم. خیلی قشنگ می‌خواند.»

جیرجیرک هم با خودش گفت: «آواز خواندن کار خیلی سختی هم نیست. از دانه به لانه بردن، به جنوب رفتن، یا در تمام زمستان خوابیدن آسان‌تر است.»

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on

یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه‌ی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می‌کردند. پیرزن روزها در خانه می‌ماند، کارهای خانه را می‌کرد. پیرمرد کشاورز بود، می‌رفت کنار رود کشاورزی می‌کرد.

پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درخت‌ها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن می‌کنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز می‌خواند.»

آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد، پیرزن به جیرجیرک غذا داد، جیرجیرک کنار آتش نشست، گرم شد، غذایش را خورد ولی آواز نخواند. چشم‌هایش را بست و خوابید.

پیرزن به پیرمرد گفت: «پس چرا جیرجیرک ما آواز نخواند؟»

پیرمرد گفت: «جیرجیرک تازه به خانه‌ی ما آمده است. یکی دو روز که اینجا بماند، آواز می‌خواند.»

ولی یک روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. دو روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند. سه روز گذشت، جیرجیرک آواز نخواند.

پیرزن به پیرمرد گفت: «جیرجیرک نمی‌تواند در کارهای خانه به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من به او غذا نمی‌دهم.»

پیرمرد گفت: «جیرجیرک در کارهای کشاورزی هم نمی‌تواند به من کمک کند. اگر آواز هم نخواند، دیگر چه فایده‌ای دارد؟ از امروز من هم برای او آتش روشن نمی‌کنم.»

جیرجیرک حرف‌های پیرزن و پیرمرد را شنید. با خودش گفت: «این‌ها فکر می‌کنند که آواز خواندن کار آسانی است. من باید پاهایم را به بال‌هایم بکشم تا صدا از آن‌ها بیرون بیاید. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. من از اینجا می‌روم.»

جیرجیرک به راه افتاد. از خانه‌ی کوچکی که کنار رود بزرگ بود بیرون آمد. با خودش گفت: «چه کسی حاضر است که برای غذا و اتاق گرم خودش را خسته کند و آواز بخواند؟»

در این وقت صدای کوچکی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. مورچه‌ای دید. مورچه داشت دانه‌ی گندمی را می‌کشید و به لانه‌اش می‌برد.

جیرجیرک پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»

مورچه گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود من باید در لانه‌ام غذا داشته باشم. باید تو هم چندتا دانه گندم برای زمستان به لانه‌ات ببری.»

جیرجیرک گفت: «کشیدن و بردن دانه‌ی گندم کار آسانی نیست. من از این کار هم خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و برای زمستان دانه به لانه‌اش ببرد؟»

در این وقت صدایی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، پرستویی دید، از پرستو پرسید: «تو داری چه کار می‌کنی؟»

پرستو گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود، من و پرستوهای دیگر باید تا آن وقت پرواز کنیم و به جنوب برویم. تو هم بیا با ما به جنوب برویم.»

جیرجیرک گفت: «جنوب دور است. من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز شما چه کسی حاضر است که خودش را خسته کند و از اینجا به جنوب برود؟»

صدای بزرگی گفت: «من که حاضر نیستم. من کار بهتری دارم که بکنم.»

جیرجیرک این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، خرسی دید، خرس داشت آهسته آهسته از کنار رود می‌گذشت.

جیر جیرک پرسید: تو داری چه کار می‌کنی؟

خرس گفت: «فکری برای زمستانم می‌کنم. چند روز دیگر هوا سرد می‌شود. من باید تا آن وقت جایی پیدا کنم و تمام زمستان را در آنجا بخوابم. تو هم برو جایی پیدا کن و بخواب.»

جیرجیرک گفت: «تو فکر می‌کنی که خوابیدن در تمام زمستان کار آسانی است؟ من از این کار خوشم نمی‌آید، خسته می‌شوم. تازه جز تو چه کسی حاضر است که در تمام زمستان بخوابد؟»

جیرجیرک به راه افتاد و در کنار رود پیش رفت.

در این وقت ابرهای سیاه آمدند، همه‌ی آسمان پر از ابر شد، باد سرد آمد، برگ‌های زرد درخت‌ها را به زمین ریخت، باد ابرهای آسمان را بیشتر و بیشتر کرد، بعد باران شروع کرد به باریدن.

جیرجیرک این طرف و آن طرف رفت. سعی کرد تا جایی پیدا کند و به آنجا برود. زیر سنگی رفت، باران تند تند بارید، باد آمد هوا سردتر شد، جیرجیرک سردش شد. با خودش گفت: «زمستان آمده است، من هم باید فکری برای زمستانم بکنم.» به یاد خانه‌ی پیرزن و پیرمرد افتاد، به یاد غذا و اتاق گرم آن‌ها افتاد. به راه افتاد و رفت به خانه‌ی پیرزن و پیرمرد رسید. در باز بود، توی اتاق رفت، کنار آتش نشست، گرم شد.

پیرزن او را دید، به پیرمرد گفت: «جیرجیرک ما برگشته است.»

آن وقت پیرزن رفت و برای جیرجیرک غذا آورد.

جیرجیرک غذا را خورد، به آتش نگاه کرد، پاهایش را به بال‌هایش کشید، آن وقت صدای آواز قشنگی در اتاق بلند شد: جیر! جیر! جیر! جیر!

پیرزن صدا را شنید، خندید، به پیرمرد گفت: «می‌شنوی؟ جیرجیرک ما چه قشنگ می‌خواند!»

پیرمرد گفت: «می‌شنوم. خیلی قشنگ می‌خواند.»

جیرجیرک هم با خودش گفت: «آواز خواندن کار خیلی سختی هم نیست. از دانه به لانه بردن، به جنوب رفتن، یا در تمام زمستان خوابیدن آسان‌تر است.»

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله