تابوت بلور

هرگز کسی نگوید که خیاط فقیری نمی‌تواند به سرزمین‌های دور سفر کند و به امتیازات و افتخارات بسیار دست یابد. تنها باید دری را که شایسته است بزند و بخت و اقبال هم در این راه اهمیت بسیار دارد. در روزگاران گذشته خیاطی مهربان و چابک که دوران کارگری را می‌گذراند و هنوز به استادکاری نرسیده بود این چنین زندگی می‌کرد. روزی از روزها خیاط به جنگل ژرف و پردرختی رسید و چون راه را نمی‌شناخت گم شد. شب فرا رسید و جز این چاره‌ای نداشت که در آن انزوای هراسناک سرپناهی پیدا کند. بی‌تردید می‌توانست تخت خوابی از علف نرم و خزه برای خود درست کند و در گوشه‌ای بخوابد، اما بیم از حیوان‌های وحشی او را آرام نمی‌گذاشت. سرانجام تصمیم گرفت شب را روی شاخه درختی بگذراند. به دنبال درخت بلوط بلندی گشت، تا نوک آن بالا رفت و خدا را شکر کرد که اتوی خود را به همراه دارد، وگرنه باد تندی که بر قله درختان می‌وزید او را با خود می‌برد.

پس از آن‌که چند ساعتی را در تاریکی و ترس و لرز گذراند در فاصله‌ای نه چندان دور سوسوی نوری را دید و چون فکر کرد کسی در آن‌جا مسکن دارد و بهتر از روی شاخه درخت است با احتیاط پایین آمد و به سوی روشنایی رفت. این راه به خانه کوچکی می‌رسید که از نی و جگن بافته شده‌بود. سرخوش و شجاع در زد. در باز شد و از میان سوسوی روشنایی پیرمرد کوچک اندامی را دید که برف پیری بر سر و رویش نشسته و لباسش پر از وصله پاره‌های رنگارنگ بود. پیرمرد با صدایی زنگ‌دار پرسید: «که هستید و چه می‌خواهید؟» خیاط جواب داد: «دوزنده‌ای فقیرم که در این جنگل وحشی گرفتار تاریکی شب شده‌ام و از شما می‌خواهم تا فردا صبح مرا پناه دهید.» پیرمرد با لحنی بد گفت: «راهت را بگیر و برو، مرا با ولگردها سروکاری نیست. برو جای دیگری پناهگاه پیدا کن.» پیرمرد این را گفت و خواست در را ببندد، اما خیاط کت او را گرفت و با لحنی چنان تأثرانگیز به لابه پرداخت که پیرمرد - که برخلاف ظاهرش آدم بدجنسی نبود ــ سرانجام نرم شد و به وی اجازه ورود داد، پس به او غذا داد و رختخواب راحتی در کناری به او نشان داد.

خیاط آن‌قدر خسته بود که نیازی به لالایی نداشت و تا بامداد به خوابی ژرف و مطبوع فرو رفت. اگر بر اثر هیاهوی بزرگی از جا نمی‌جست به هیچ رو در فکر بیداری نبود. فریادهای شدید و نعره‌هایی از پشت دیوارهای نازک خانه به گوش می‌رسید. خیاط که جرئت دور از انتظار در خود حس می‌کرد، از جا پرید، با شتاب لباس پوشید و بیرون رفت. سپس نزدیک کلیه گاو نر سیاهی را دید که با یک گوزن خوش هیکل و زیبا درحال پیکاری شدید بودند و با چنان خشمی به سوی یکدیگر حمله می‌بردند که زمین زیر پاهایشان به لرزه می‌افتاد و نعره‌شان در هوا طنین می‌انداخت. مدت‌ها کسی نمی‌توانست بفهمد که سرانجام کدام یک پیروز خواهد شد. اما ناگهان گوزن زیبا شاخ‌هایش را در شکم دشمن فرو برد. گاو نر با نعرهای وحشتناک بر زمین غلتید و گوزن چند ضربه دیگر بر او وارد آورد که کارش را ساخت. .

خیاط که با حیرت در آن پیکار حضور یافته بود، هنوز سرگردان در جای خود ایستاده بود که گوزن به یک جست به سوی او پرید و پیش از آن‌که فرصت گریز داشته‌باشد او را روی شاخ‌های بلندش گرفت و از زمین بلند کرد و بی‌آن‌که مهلت فکر کردن داشته‌باشد او را به سرعت برق از میان چمن زارها، جنگل‌ها و از درون صحراها، کوه‌ها و دره‌ها با خود برد. خیاط که محکم با دو دست به نوک شاخ‌های گوزن چسبیده بود، خود را به سرنوشت سپرد و تردیدی نداشت که درحال پرواز است. سرانجام گوزن در برابر دیواره بلند تخته سنگی ایستاد و آرام خیاط را به زمین گذاشت. اما خیاط که بیشتر مرده به نظر می‌رسید، مدتی طول کشید تا به حال آمد. وقتی خود را بازیافت گوزن که همچنان در کنار او ایستاده بود، با چنان شدتی شاخ‌هایش را به میان دری در وسط تخته سنگ فرو برد که با یک ضربه در باز شد.

شعله‌هایی از درون غار بیرون ریخت و ابر بزرگی از دود گوزن را از نظر خیاط پنهان ساخت. خیاط نمی‌دانست چه کار کند و برای خروج از چنان بیابان بی‌سروته و بی‌بازگشت به میان آدمیان به چه کسی روی آورد. هم چنانکه حیران و سرگردان ایستاده بود صدایی از درون تخته سنگ گفت: «نترس داخل شو. هیچ آزاری به تو نخواهد رسید.» کمی تردید کرد، اما نیروی مرموزی او را به پیش می‌راند؛ به گونه‌ای که از میان در آهنین گذشت و به تالار بزرگی با سقفی بلند رسید که سقف، دیوارها و کف تالار از سنگ‌های چهارگوش صیقلی همچون آینه ساخته شده‌بود و روی آن‌ها علامت‌ها و شکل‌هایی کنده شده‌بود که برای او نا آشنا بودند. با تعجب بسیار آن‌ها را تماشا می‌کرد و خود را برای بیرون رفتن از آن‌جا آماده می‌ساخت که بار دیگر صدا گفت: «روی سنگی که میان تالار است بنشین و در انتظار خوشبختی بزرگی بمان.»

او آن‌قدر جرئت پیدا کرده‌بود که از دستور اطاعت کند. وقتی روی سنگ نشست زیر پای او به حرکت آمد و آهسته به اعماق زمین فرو رفت. پس از توقف سنگ، خياط به پیرامون خود نگریست و خود را در تالاری یافت که ابعاد آن به همان اندازه تالار بالایی بود، اما چیزهای بیشتری برای تماشا و تحسین در آن‌جا بود. میان دیوارها فرورفتگی‌هایی ایجاد شده‌بود و روی آن‌ها ظرف‌های بلورین شفافی گذارده بودند که پر از الكل رنگین یا بخار آبی رنگ بود. روی زمین دو صندوق بزرگ بلورین در کنار هم گذارده شده‌بود که بی‌درنگ کنجکاوی او را برانگیخت. وقتی پیش رفت درون یکی از آن‌ها ساختمان زیبایی شبیه یک قصر بود که پیرامون آن‌را مغازه‌های بسیار، اصطبل‌ها، انبارها و بسیاری اشیای دیگر فراگرفته بود. همه چیز کوچک بود، اما در نهایت دقت و ظرافت ساخته شده‌بود و معلوم بود که دست‌های ماهری با کمال دقت آن را حجاری کرده‌اند.

هرگاه صدا بار دیگر به گوش نمی‌رسید، خیاط شتابی نشان نمی‌داد که نگاه‌های خود را از این همه شگفتی بردارد. صدا او را دعوت می‌کرد که برگردد و صندوق بلوری دیگر را تماشا کند. وقتی دید که درون آن دختر جوان بی‌نهایت زیبایی دراز کشیده است بسیار تعجب کرد. گویی دختر در خواب بود و در میان گیسوان بلند و بورش بسان روپوشی گران‌بها پیچیده شده‌بود. پلک‌های او بسته بود، اما رنگ زنده پوست بدن و نوار رنگینی که به آهنگ نفس‌های او تکان می‌خورد تردیدی در زنده بودن دختر باقی نمی‌گذاشت. خیاط که قلبش به تپش افتاده‌بود، دختر زیبا را تماشا می‌کرد که ناگهان چشمانش را گشود و با شگفتی شادمان‌های تکان خورد و فریاد زد: «خدای عادل! نجات من نزدیک می‌شود؟ زودباش به من کمک کن تا از این زندان خارج شوم. چفت تابوت بلور را بکش تا من رهایی یابم.» خیاط بی‌درنگ اطاعت کرد. دختر ناگهان سرپوش بلور را به کناری راند، از تابوت بیرون آمد و با شتاب به گوشه تالار رفت تا بدن عریانش را در پالتوی گشادی بپوشاند. سپس روی سنگ نشست، به جوان گفت نزدیک او بیاید و پس از آن‌که با محبت تمام بر لبان او بوسه زد گفت: «ای نجات‌بخشی که سالیان دراز در آرزویت بودم! خدای بخشنده تو را نزد من فرستاد تا به رنج‌ها و محنت‌هایم پایان دهد. آن روز که این رنج‌ها خاتمه یابند خوشبختی تو نیز آغاز خواهدشد. تو آن همسری هستی که آسمان در سرنوشت من رقم زده‌است و برخوردار از عشق من و سرشار از همه نعمت‌های روی زمین سراسر عمرت را در سعادتی بی‌غش همچون آسمان نیلگون و صاف خواهی گذراند. در کنارم بنشین و داستان سرنوشت مرا گوش کن.»

من دختر یک کنت ثروتمندم. در خردسالی پدر و مادرم جهان را بدرود گفتند و در وصیت‌نامه خود مرا به برادر بزرگم سپردند. من نزد او پرورش یافتم. ما آن‌قدر یکدیگر را دوست داشتیم و در طرز فکر و سلیقه‌ها به قدری توافق داشتیم که هر دو تصمیم گرفتیم هرگز ازدواج نکنیم و تا آخر عمر با هم و در کنار هم زندگی کنیم. خانه ما هرگز از دوستانمان خالی نبود. همسایه‌ها و دوستان اغلب می‌آمدند و ما با همه آن‌ها در کمال مهمان‌نوازی رفتار می‌کردیم. چنین بود که یک شب مسافر ناشناسی سوار بر اسب به قصر ما آمد و به بهانه آن‌که شب فرا رسیده و فرصتی برای رفتن به دهکده مجاور نیست، درخواست کرد تا شب را به او پناه بدهیم. در نهایت آداب‌دانی و خوش‌خدمتی با درخواستش موافقت کردیم و به هنگام شام صحبت‌ها و داستان‌هایی که به آن می‌افزود، به گونه‌ای مطلوب باعث سرگرمی ما شد. برادرم آن‌قدر از وی خوشش آمد که از اوخواهش کرد چند روزی نزد ما بماند. او ابتدا قبول نکرد، اما سرانجام موافقت کرد. دیر وقت بود که از سر میز شام برخاستیم. بیگانه را به اتاقش راهنمایی کردند. من که بسیار خسته بودم، بی‌درنگ خواستم روی تختخواب نرمم خستگی در کنم. هنوز خواب و بیدار بودم که بر اثر صدای موسیقی دلنواز و مطبوعی بیدار شدم. نمی‌دانستم که این صدا از کجاست، سپس خواستم بروم و خدمت‌کارم را، که در اتاق مجاور می‌خوابید، بیدار کنم اما با تعجب وزنه سنگینی بر روی سینه‌ام حس کردم. زبانم بر اثر نیرویی ناشناس پند آمده بود و نمی‌توانستم کم‌ترین چیزی بگویم. در همان حال در سوسوی چراغ خواب مرد ناشناس را دیدم که وارد اتاق من شد، درحالی که درهای اتاق کاملا بسته بودند.

او نزدیک آمد و گفت که به خاطر نیروی جادویی که در اختیار دارد آهنگ موزیک را به صدا درآورد و اکنون از همه درها و قفل‌ها گذشته تا دستش را و قلبش را به من هدیه کند. اما نفرت آشکاری که بر اثر حیله جادوگرانه او در من ایجاد شد، آن‌قدر شدید بود که شایسته نمی‌دانستم به او پاسخ دهم. لحظه‌ای ساکت ماندم. او با لحن خشمگینی اعلام داشت که انتقام خواهد گرفت و راهی برای تنبیه من به خاطر غرورم خواهد یافت، سپس اتاق را ترک گفت. آن شب را در نهایت آشفتگی گذراندم و فقط نزدیک صبح به خواب رفتم. از خواب که برخاستم نزد برادرم دویدم تا او را از ماجرا با خبر کنم. اما او در اتاقش نبود و مستخدم گفت که صبح زود همراه ناشناس به شکار رفته‌است.

این حادثه را به فال بد گرفتم، به سرعت لباس پوشیدم و دستور دادم اسب چالاک مورد علاقه‌ام را زین کردند و به همراه یک مستخدم به شتاب به سوی جنگل تاختم. مستخدم از اسب افتاد و دیگر نتوانست همراه من بیاید؛ زیرا پای اسبش شکسته بود. من بی‌معطلی به راهم ادامه دادم و پس از چند دقیقه ناشناس را دیدم که با گوزن زیبایی که ریسمانش را در دست گرفته‌بود نزد من آمد. از او پرسیدم که به سر برادرم چه آورده و چگونه این گوزن را که چشمانش پر از اشک بود، گرفته‌است. او به جای پاسخ دادن با صدای بلند شروع به خندیدن کرد پس چنان خشمگین شدم که تپانچه را کشیدم و به سوی آن هیولای آدم‌نما شلیک کردم، اما گلوله از روی شانه‌اش عبور کرد و برگشت و به سر اسب من اصابت کرد. من با اسب روی زمین افتادم و ناشناس کلماتی زمزمه کرد که من بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم خود را درحالی که یک در تابوت بلورین گذاشته شده‌بودم در این غار زیرزمینی یافتم. ساحر سیاہ کار یک بار آمد و گفت که برادرم را به شکل گوزن درآورده است. قصر و ملحقات آن‌را کوچک کرده تا در یک صندوق بلوری جا بگیرد و همه خدمت‌گزاران قصر را طلسم کرده به گونه‌ای که همه به شکل دود درآمده و در تنگ‌های بلور حبس شده‌اند. اگر می‌خواستم در برابر تمایلات او تسلیم شود برای او آسان بود که همه چیز را به حال سابق برگرداند. کافی بود که در صندوق‌ها را باز کند و همه چیز به حال طبیعی خود باز می‌گشت. اما من بیش از نخستین بار به او پاسخ ندادم. در نتیجه او ناپدید شد و مرا در همان تابوت شیشه‌ای رها کرد. آن‌گاه خواب ژرفی مرا فراگرفت. در میان تصویرهایی که روان من با آن‌ها در تماس بود رؤیای تسلی‌بخش جوانی را دیدم که برای نجات من می‌آمد و اکنون پس از باز کردن چشمانم تورا می‌بینم و می‌فهمم که رؤیایم به حقیقت پیوسته است. مرا یاری بده تا رؤیایم را عملی سازم. نخست باید صندوقی را که قصرم در آن است روی تخته سنگ بزرگ بگذاریم و آن‌را بالا ببریم.

وقتی در کنار صندوق و روی تخته سنگ قرار گرفتند سنگ بالا رفت، از دریچه سقف گذشت و به تالار بالا رسید. در نتیجه آنان به آسانی توانستند خود را به صحرا برسانند. دختر خانم در آن‌جا سرپوش صندوق را برداشت و تماشای قصر، خانه و ملحقات آن به تدریج بزرگ می‌شدند و به اندازه طبیعی می‌رسیدند باشکوه و شگفت‌انگیز بود. پس از آن به غار بازگشتند و تخته سنگ را با تنگ‌های پر از دود بار کردند، بالا آوردند و تا دختر خانم در آن‌ها را باز می‌کرد، دود آبی رنگی از آن‌ها خارج می‌شد و به شکل انسان‌هایی در می‌آمد که دختر همه را می‌شناخت. آنان خدمت‌گزاران و کارکنان قصر بودند. او وقتی دید که برادرش به شکل اول در آمده و از جنگل بیرون می‌آید، شادی‌اش به اوج رسید؛ چرا که برادرش وقتی به شکل گوزن بوده با جادوگر که خود را به شکل گاو نر درآورده بود، جنگیده و او را کشته بود. آن‌گاه دختر همان روز به عهد خود وفا کرد و در برابر محراب کلیسا با خیاط خوش بخت ازدواج کرد. آن‌ها بقيه سال‌های عمر خود را در کمال خوش‌بختی در کنار هم گذراندند.

Submitted by skyfa on

هرگز کسی نگوید که خیاط فقیری نمی‌تواند به سرزمین‌های دور سفر کند و به امتیازات و افتخارات بسیار دست یابد. تنها باید دری را که شایسته است بزند و بخت و اقبال هم در این راه اهمیت بسیار دارد. در روزگاران گذشته خیاطی مهربان و چابک که دوران کارگری را می‌گذراند و هنوز به استادکاری نرسیده بود این چنین زندگی می‌کرد. روزی از روزها خیاط به جنگل ژرف و پردرختی رسید و چون راه را نمی‌شناخت گم شد. شب فرا رسید و جز این چاره‌ای نداشت که در آن انزوای هراسناک سرپناهی پیدا کند. بی‌تردید می‌توانست تخت خوابی از علف نرم و خزه برای خود درست کند و در گوشه‌ای بخوابد، اما بیم از حیوان‌های وحشی او را آرام نمی‌گذاشت. سرانجام تصمیم گرفت شب را روی شاخه درختی بگذراند. به دنبال درخت بلوط بلندی گشت، تا نوک آن بالا رفت و خدا را شکر کرد که اتوی خود را به همراه دارد، وگرنه باد تندی که بر قله درختان می‌وزید او را با خود می‌برد.

پس از آن‌که چند ساعتی را در تاریکی و ترس و لرز گذراند در فاصله‌ای نه چندان دور سوسوی نوری را دید و چون فکر کرد کسی در آن‌جا مسکن دارد و بهتر از روی شاخه درخت است با احتیاط پایین آمد و به سوی روشنایی رفت. این راه به خانه کوچکی می‌رسید که از نی و جگن بافته شده‌بود. سرخوش و شجاع در زد. در باز شد و از میان سوسوی روشنایی پیرمرد کوچک اندامی را دید که برف پیری بر سر و رویش نشسته و لباسش پر از وصله پاره‌های رنگارنگ بود. پیرمرد با صدایی زنگ‌دار پرسید: «که هستید و چه می‌خواهید؟» خیاط جواب داد: «دوزنده‌ای فقیرم که در این جنگل وحشی گرفتار تاریکی شب شده‌ام و از شما می‌خواهم تا فردا صبح مرا پناه دهید.» پیرمرد با لحنی بد گفت: «راهت را بگیر و برو، مرا با ولگردها سروکاری نیست. برو جای دیگری پناهگاه پیدا کن.» پیرمرد این را گفت و خواست در را ببندد، اما خیاط کت او را گرفت و با لحنی چنان تأثرانگیز به لابه پرداخت که پیرمرد - که برخلاف ظاهرش آدم بدجنسی نبود ــ سرانجام نرم شد و به وی اجازه ورود داد، پس به او غذا داد و رختخواب راحتی در کناری به او نشان داد.

خیاط آن‌قدر خسته بود که نیازی به لالایی نداشت و تا بامداد به خوابی ژرف و مطبوع فرو رفت. اگر بر اثر هیاهوی بزرگی از جا نمی‌جست به هیچ رو در فکر بیداری نبود. فریادهای شدید و نعره‌هایی از پشت دیوارهای نازک خانه به گوش می‌رسید. خیاط که جرئت دور از انتظار در خود حس می‌کرد، از جا پرید، با شتاب لباس پوشید و بیرون رفت. سپس نزدیک کلیه گاو نر سیاهی را دید که با یک گوزن خوش هیکل و زیبا درحال پیکاری شدید بودند و با چنان خشمی به سوی یکدیگر حمله می‌بردند که زمین زیر پاهایشان به لرزه می‌افتاد و نعره‌شان در هوا طنین می‌انداخت. مدت‌ها کسی نمی‌توانست بفهمد که سرانجام کدام یک پیروز خواهد شد. اما ناگهان گوزن زیبا شاخ‌هایش را در شکم دشمن فرو برد. گاو نر با نعرهای وحشتناک بر زمین غلتید و گوزن چند ضربه دیگر بر او وارد آورد که کارش را ساخت. .

خیاط که با حیرت در آن پیکار حضور یافته بود، هنوز سرگردان در جای خود ایستاده بود که گوزن به یک جست به سوی او پرید و پیش از آن‌که فرصت گریز داشته‌باشد او را روی شاخ‌های بلندش گرفت و از زمین بلند کرد و بی‌آن‌که مهلت فکر کردن داشته‌باشد او را به سرعت برق از میان چمن زارها، جنگل‌ها و از درون صحراها، کوه‌ها و دره‌ها با خود برد. خیاط که محکم با دو دست به نوک شاخ‌های گوزن چسبیده بود، خود را به سرنوشت سپرد و تردیدی نداشت که درحال پرواز است. سرانجام گوزن در برابر دیواره بلند تخته سنگی ایستاد و آرام خیاط را به زمین گذاشت. اما خیاط که بیشتر مرده به نظر می‌رسید، مدتی طول کشید تا به حال آمد. وقتی خود را بازیافت گوزن که همچنان در کنار او ایستاده بود، با چنان شدتی شاخ‌هایش را به میان دری در وسط تخته سنگ فرو برد که با یک ضربه در باز شد.

شعله‌هایی از درون غار بیرون ریخت و ابر بزرگی از دود گوزن را از نظر خیاط پنهان ساخت. خیاط نمی‌دانست چه کار کند و برای خروج از چنان بیابان بی‌سروته و بی‌بازگشت به میان آدمیان به چه کسی روی آورد. هم چنانکه حیران و سرگردان ایستاده بود صدایی از درون تخته سنگ گفت: «نترس داخل شو. هیچ آزاری به تو نخواهد رسید.» کمی تردید کرد، اما نیروی مرموزی او را به پیش می‌راند؛ به گونه‌ای که از میان در آهنین گذشت و به تالار بزرگی با سقفی بلند رسید که سقف، دیوارها و کف تالار از سنگ‌های چهارگوش صیقلی همچون آینه ساخته شده‌بود و روی آن‌ها علامت‌ها و شکل‌هایی کنده شده‌بود که برای او نا آشنا بودند. با تعجب بسیار آن‌ها را تماشا می‌کرد و خود را برای بیرون رفتن از آن‌جا آماده می‌ساخت که بار دیگر صدا گفت: «روی سنگی که میان تالار است بنشین و در انتظار خوشبختی بزرگی بمان.»

او آن‌قدر جرئت پیدا کرده‌بود که از دستور اطاعت کند. وقتی روی سنگ نشست زیر پای او به حرکت آمد و آهسته به اعماق زمین فرو رفت. پس از توقف سنگ، خياط به پیرامون خود نگریست و خود را در تالاری یافت که ابعاد آن به همان اندازه تالار بالایی بود، اما چیزهای بیشتری برای تماشا و تحسین در آن‌جا بود. میان دیوارها فرورفتگی‌هایی ایجاد شده‌بود و روی آن‌ها ظرف‌های بلورین شفافی گذارده بودند که پر از الكل رنگین یا بخار آبی رنگ بود. روی زمین دو صندوق بزرگ بلورین در کنار هم گذارده شده‌بود که بی‌درنگ کنجکاوی او را برانگیخت. وقتی پیش رفت درون یکی از آن‌ها ساختمان زیبایی شبیه یک قصر بود که پیرامون آن‌را مغازه‌های بسیار، اصطبل‌ها، انبارها و بسیاری اشیای دیگر فراگرفته بود. همه چیز کوچک بود، اما در نهایت دقت و ظرافت ساخته شده‌بود و معلوم بود که دست‌های ماهری با کمال دقت آن را حجاری کرده‌اند.

هرگاه صدا بار دیگر به گوش نمی‌رسید، خیاط شتابی نشان نمی‌داد که نگاه‌های خود را از این همه شگفتی بردارد. صدا او را دعوت می‌کرد که برگردد و صندوق بلوری دیگر را تماشا کند. وقتی دید که درون آن دختر جوان بی‌نهایت زیبایی دراز کشیده است بسیار تعجب کرد. گویی دختر در خواب بود و در میان گیسوان بلند و بورش بسان روپوشی گران‌بها پیچیده شده‌بود. پلک‌های او بسته بود، اما رنگ زنده پوست بدن و نوار رنگینی که به آهنگ نفس‌های او تکان می‌خورد تردیدی در زنده بودن دختر باقی نمی‌گذاشت. خیاط که قلبش به تپش افتاده‌بود، دختر زیبا را تماشا می‌کرد که ناگهان چشمانش را گشود و با شگفتی شادمان‌های تکان خورد و فریاد زد: «خدای عادل! نجات من نزدیک می‌شود؟ زودباش به من کمک کن تا از این زندان خارج شوم. چفت تابوت بلور را بکش تا من رهایی یابم.» خیاط بی‌درنگ اطاعت کرد. دختر ناگهان سرپوش بلور را به کناری راند، از تابوت بیرون آمد و با شتاب به گوشه تالار رفت تا بدن عریانش را در پالتوی گشادی بپوشاند. سپس روی سنگ نشست، به جوان گفت نزدیک او بیاید و پس از آن‌که با محبت تمام بر لبان او بوسه زد گفت: «ای نجات‌بخشی که سالیان دراز در آرزویت بودم! خدای بخشنده تو را نزد من فرستاد تا به رنج‌ها و محنت‌هایم پایان دهد. آن روز که این رنج‌ها خاتمه یابند خوشبختی تو نیز آغاز خواهدشد. تو آن همسری هستی که آسمان در سرنوشت من رقم زده‌است و برخوردار از عشق من و سرشار از همه نعمت‌های روی زمین سراسر عمرت را در سعادتی بی‌غش همچون آسمان نیلگون و صاف خواهی گذراند. در کنارم بنشین و داستان سرنوشت مرا گوش کن.»

من دختر یک کنت ثروتمندم. در خردسالی پدر و مادرم جهان را بدرود گفتند و در وصیت‌نامه خود مرا به برادر بزرگم سپردند. من نزد او پرورش یافتم. ما آن‌قدر یکدیگر را دوست داشتیم و در طرز فکر و سلیقه‌ها به قدری توافق داشتیم که هر دو تصمیم گرفتیم هرگز ازدواج نکنیم و تا آخر عمر با هم و در کنار هم زندگی کنیم. خانه ما هرگز از دوستانمان خالی نبود. همسایه‌ها و دوستان اغلب می‌آمدند و ما با همه آن‌ها در کمال مهمان‌نوازی رفتار می‌کردیم. چنین بود که یک شب مسافر ناشناسی سوار بر اسب به قصر ما آمد و به بهانه آن‌که شب فرا رسیده و فرصتی برای رفتن به دهکده مجاور نیست، درخواست کرد تا شب را به او پناه بدهیم. در نهایت آداب‌دانی و خوش‌خدمتی با درخواستش موافقت کردیم و به هنگام شام صحبت‌ها و داستان‌هایی که به آن می‌افزود، به گونه‌ای مطلوب باعث سرگرمی ما شد. برادرم آن‌قدر از وی خوشش آمد که از اوخواهش کرد چند روزی نزد ما بماند. او ابتدا قبول نکرد، اما سرانجام موافقت کرد. دیر وقت بود که از سر میز شام برخاستیم. بیگانه را به اتاقش راهنمایی کردند. من که بسیار خسته بودم، بی‌درنگ خواستم روی تختخواب نرمم خستگی در کنم. هنوز خواب و بیدار بودم که بر اثر صدای موسیقی دلنواز و مطبوعی بیدار شدم. نمی‌دانستم که این صدا از کجاست، سپس خواستم بروم و خدمت‌کارم را، که در اتاق مجاور می‌خوابید، بیدار کنم اما با تعجب وزنه سنگینی بر روی سینه‌ام حس کردم. زبانم بر اثر نیرویی ناشناس پند آمده بود و نمی‌توانستم کم‌ترین چیزی بگویم. در همان حال در سوسوی چراغ خواب مرد ناشناس را دیدم که وارد اتاق من شد، درحالی که درهای اتاق کاملا بسته بودند.

او نزدیک آمد و گفت که به خاطر نیروی جادویی که در اختیار دارد آهنگ موزیک را به صدا درآورد و اکنون از همه درها و قفل‌ها گذشته تا دستش را و قلبش را به من هدیه کند. اما نفرت آشکاری که بر اثر حیله جادوگرانه او در من ایجاد شد، آن‌قدر شدید بود که شایسته نمی‌دانستم به او پاسخ دهم. لحظه‌ای ساکت ماندم. او با لحن خشمگینی اعلام داشت که انتقام خواهد گرفت و راهی برای تنبیه من به خاطر غرورم خواهد یافت، سپس اتاق را ترک گفت. آن شب را در نهایت آشفتگی گذراندم و فقط نزدیک صبح به خواب رفتم. از خواب که برخاستم نزد برادرم دویدم تا او را از ماجرا با خبر کنم. اما او در اتاقش نبود و مستخدم گفت که صبح زود همراه ناشناس به شکار رفته‌است.

این حادثه را به فال بد گرفتم، به سرعت لباس پوشیدم و دستور دادم اسب چالاک مورد علاقه‌ام را زین کردند و به همراه یک مستخدم به شتاب به سوی جنگل تاختم. مستخدم از اسب افتاد و دیگر نتوانست همراه من بیاید؛ زیرا پای اسبش شکسته بود. من بی‌معطلی به راهم ادامه دادم و پس از چند دقیقه ناشناس را دیدم که با گوزن زیبایی که ریسمانش را در دست گرفته‌بود نزد من آمد. از او پرسیدم که به سر برادرم چه آورده و چگونه این گوزن را که چشمانش پر از اشک بود، گرفته‌است. او به جای پاسخ دادن با صدای بلند شروع به خندیدن کرد پس چنان خشمگین شدم که تپانچه را کشیدم و به سوی آن هیولای آدم‌نما شلیک کردم، اما گلوله از روی شانه‌اش عبور کرد و برگشت و به سر اسب من اصابت کرد. من با اسب روی زمین افتادم و ناشناس کلماتی زمزمه کرد که من بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم خود را درحالی که یک در تابوت بلورین گذاشته شده‌بودم در این غار زیرزمینی یافتم. ساحر سیاہ کار یک بار آمد و گفت که برادرم را به شکل گوزن درآورده است. قصر و ملحقات آن‌را کوچک کرده تا در یک صندوق بلوری جا بگیرد و همه خدمت‌گزاران قصر را طلسم کرده به گونه‌ای که همه به شکل دود درآمده و در تنگ‌های بلور حبس شده‌اند. اگر می‌خواستم در برابر تمایلات او تسلیم شود برای او آسان بود که همه چیز را به حال سابق برگرداند. کافی بود که در صندوق‌ها را باز کند و همه چیز به حال طبیعی خود باز می‌گشت. اما من بیش از نخستین بار به او پاسخ ندادم. در نتیجه او ناپدید شد و مرا در همان تابوت شیشه‌ای رها کرد. آن‌گاه خواب ژرفی مرا فراگرفت. در میان تصویرهایی که روان من با آن‌ها در تماس بود رؤیای تسلی‌بخش جوانی را دیدم که برای نجات من می‌آمد و اکنون پس از باز کردن چشمانم تورا می‌بینم و می‌فهمم که رؤیایم به حقیقت پیوسته است. مرا یاری بده تا رؤیایم را عملی سازم. نخست باید صندوقی را که قصرم در آن است روی تخته سنگ بزرگ بگذاریم و آن‌را بالا ببریم.

وقتی در کنار صندوق و روی تخته سنگ قرار گرفتند سنگ بالا رفت، از دریچه سقف گذشت و به تالار بالا رسید. در نتیجه آنان به آسانی توانستند خود را به صحرا برسانند. دختر خانم در آن‌جا سرپوش صندوق را برداشت و تماشای قصر، خانه و ملحقات آن به تدریج بزرگ می‌شدند و به اندازه طبیعی می‌رسیدند باشکوه و شگفت‌انگیز بود. پس از آن به غار بازگشتند و تخته سنگ را با تنگ‌های پر از دود بار کردند، بالا آوردند و تا دختر خانم در آن‌ها را باز می‌کرد، دود آبی رنگی از آن‌ها خارج می‌شد و به شکل انسان‌هایی در می‌آمد که دختر همه را می‌شناخت. آنان خدمت‌گزاران و کارکنان قصر بودند. او وقتی دید که برادرش به شکل اول در آمده و از جنگل بیرون می‌آید، شادی‌اش به اوج رسید؛ چرا که برادرش وقتی به شکل گوزن بوده با جادوگر که خود را به شکل گاو نر درآورده بود، جنگیده و او را کشته بود. آن‌گاه دختر همان روز به عهد خود وفا کرد و در برابر محراب کلیسا با خیاط خوش بخت ازدواج کرد. آن‌ها بقيه سال‌های عمر خود را در کمال خوش‌بختی در کنار هم گذراندند.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
مترجم (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله