یاکوب گریم
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با یاکوب گریم را مشاهده کنید.
در روزگاران گذشته ملکهای بود که دختری کوچک و زیبا داشت. روزی دختر آرام نمیگرفت و هر چه مادر او را سرزنش میکرد قرار نداشت، به گونهای که مادر بیحوصله شد. وقتی مادر دید که گروه کلاغان بر فراز قصر پرواز میکنند، پنجره را باز کرد و گفت:«چقدر دلم میخواست تو هم یک کلاغ بودی و به میان آنها پرواز میکردی. تنها در این صورت من از دست تو راحت میشوم.» به محض بیرون آمدن این سخنان از دهان مادر، دختر به شکل کلاغ در آمد، از پنجره پرواز کرد و رهسپار جنگلی تاریک و ژرف شد. مدتها آنجا ماند و دیگر پدر و مادرش از او خبری نداشتند.
یکشنبه, ۱۷ بهمن
در روزگاران گذشته پادشاهی پسری داشت که به خواستگاری دختر پادشاه پرقدرتی رفت. نام این دختر دوشیزه مالین بود و زیبایی شگفتآوری داشت. پدر دختر قول دادهبود که دخترش را به جوانی دیگر بدهد، بنابراین درخواست این پسر را رد کرد. با وجود این، آن قدر همدیگر را دوست داشتند که حاضر به چشمپوشی از هم نبودند. دوشیزه مالین به پدر گفت: «من نه میخواهم و نه میتوانم کس دیگر را به شوهری بپذیریم.» پدر از سخن سخت دختر برآشفت و دستور داد برج بلند تاریکی بسازند که نه نور ماه و نه پرتو خورشید را در آن راه بود و چون کار ساختن برج به پایان رسید به دختر گفت: «تو مدت هفت سال را در این برج میمانی و سپس میآیم ببینم که آیا دست از جسارت و افادهات برداشتهای، یا نه.» سپس همه گونه آشامیدنی و مواد غذایی برای مدت هفت سال در برج ذخیره کردند و دختر را با خدمتکاری که داشت به آنجا فرستادند و با کشیدن دیوارهای بلند آنها را از آسمان و زمین جدا ساختند.
شنبه, ۴ دی
روزی و روزگاری ملکه کهنسالی بود که شوهرش سالها پیش دارفانی را وداع گفتهبود و دختری بسیار زیبا داشت. وقتی دختر به سن رشد رسید او را با شاهزادهای از دیاری دوردست نامزد کردند.
سه شنبه, ۲۳ آذر
روزی و روزگاری پادشاهی در نزدیک قصر خود جنگل بزرگی پر از شکارهای گوناگون داشت. پادشاه شکارچی خود را فرستاد تا یک بز کوهی شکار کند، اما شکارچی دیگر بازنگشت. پادشاه گفت: «شاید دچار حادثه ناگواری شدهباشد.» دو شکارچی دیگر را به جست و جوی او فرستاد، اما آن دو هم برنگشتند. روز سوم پادشاه دستور داد همه شکارچیانش گرد آمدند و به آنان گفت: «سراسر جنگل را بگردید و تا هر سه را پیدا نکردهاید، برنگردید.» اما آنان هم بازنگشتند و هیچ کدام از سگهای شکاری هم که با خود برده بودند، به قصر برنگشتند. از آن پس دیگر هیچکس مایل نبود جان خود را در چنین جنگلی به خطر اندازد. و در نتیجه جنگل در سکوتی عمیق فرو رفت و فقط گهگاه عقاب یا کرکسی که بر فراز درختان بلند آن پرواز میکرد، به چشم میخورد.
شنبه, ۲۰ آذر
یک روز سرد زمستانی که برف سنگین زمین را در چادری سفید پوشانده بود پسری بینوا از کلبه بیرون رفت تا با سورتمهاش هیزم جمعآوری کند. وقتی مقداری هیزم جمع کرد و روی سورتمه گذاشت دستهایش آنقدر یخ بسته بودند که تصمیم گرفت هرچه زودتر به خانه برگردد و آتش روشن کند تا کمی گرم شود.
دوشنبه, ۲۴ آبان
روزی پادشاهی در جنگل بزرگ و پر درختی چنان با شتاب به دنبال شکار اسب تاخت که از همراهان دور افتاد و هیچکدام به او نرسیدند. شب که فرا رسید و هوا تاریک شد، ایستاد و به اطراف نگریست و دید که گم شدهاست. کوشید تا راهی برای خروج از جنگل پیدا کند، اما موفق نشد. در این هنگام پیرزنی را دید که به سختی و لرزان راه میرود و به سوی او پیش میآید. رفتار و حرکاتش نشان میداد که عجوزه جادوگری است. پادشاه به او گفت: «ای زن مهربان، ممکن است راهی را که از میان جنگل به بیرون میرود به من نشان بدهی؟» پیرزن پاسخ داد: «البته اعلی حضرت، با کمال میل، اما به یک شرط و اگر آن شرط را انجام ندهید هرگز از این جنگل بیرون نخواهیدرفت و در اینجا نابود خواهیدشد.» پادشاه گفت: «آن شرط چیست؟» پیرزن جواب داد: «دختری بسیار زیبا دارم که بر روی زمین دختری به آن زیبایی نخواهیدیافت و شایسته آن است که همسر شما باشد. اگر شما او را به عنوان ملکه انتخاب کنید من شما را یاری میدهم تا از جنگل خارج شوید.» پادشاه که از این رویداد بسیار ناراحت شدهبود، با پیشنهاد پیرزن موافقت کرد.
شنبه, ۲۲ آبان
روزی روزگاری زن جادوگری بود که سه پسر داشت. آنها یکدیگر را بسیار دوست داشتند، اما ساحره به فرزندان خود بیاعتماد بود و خیال میکرد که آنها میخواهند قدرت جادوییاش را از دستش بگیرند. جادوگر پسر بزرگتر را به شکل عقابی در آورد که روی قله بلند و سنگلاخی زندگی میکرد، روزها در آسمان بالا و پایین میپرید و با پرواز خود دایرههایی ترسیم میکرد. پسر دوم هم به نهنگ تبدیل شد که در اعماق دریا زندگی میکرد و کسی اثری از او نمیدید، جز فواره پر قدرتی که گهگاه به هوا پرتاب میکرد. پسر سوم که از همه کوچکتر بود از بیم آنکه مبادا او را هم به حیوان وحشی مانند خرس یا گرگ بدل کند در نهان از خانه مادر گریخت.
چهارشنبه, ۱۹ آبان
شبی از شبها طبل زن جوانی که تنها در صحرا راه میپیمود، به کنار دریاچهای رسید. سه پیراهن کوچک کتان سفید دید که در کناری گذاشته بودند. با خود گفت: «چه پارچه لطیفی!» و یکی از آنها را برداشت و در جیب خود گذاشت. سپس به خانه بازگشت و بیآنکه دیگر در این باره فکر کند به بستر رفت تا بخوابد. هنوز به خواب نرفته بود که احساس کرد کسی نام او را صدا میزند. گوشش را تیز کرد و صدای آرامی شنید که میگفت: «طبل زن، طبل زن! بیدار شو.» وی کسی را بر اثر تاریکی شب نمیدید، اما چنین به نظرش رسید که شبحی در برابر تختش اینسو و آنسو میرود. طبل زن گفت: «چه میخواهی؟» شبح گفت: «پیراهن کوچک مرا که دیشب از کنار دریاچه برداشتهای، به من برگردان.»
دوشنبه, ۱۷ آبان
روزی و روزگاری آسیابانی بود که با همسرش زندگی خوش و سعادتمندی را میگذراندند. آنها پول و ثروت کافی داشتند و بر این ثروت هر سال افزوده میشد. ناگهان از قضای روزگار ورق برگشت و بدبختی بر آنها روی آورد. همانگونه که داراییشان افزایش یافتهبود سال به سال رو به کاهش گذاشت و همچون برف تموز آب شد. سرانجام به جایی رسید که جز آسیاب که در آن سکونت داشتند چیزی برای آسیابان باقی نماند. آسیابان از شدت غم پیر شدهبود و چون کار روزانهاش تمام میشد ناراحت و آزرده خاطر به بستر میرفت. یک روز صبح پیش از سپیدهدم از خواب برخاست و بدین خیال که کمی تسکین پیدا کند برای هواخوری بیرون رفت.
یکشنبه, ۱۶ آبان
در روزگاران گذشته پادشاهی بود که در پشت قصر خود باغی زیبا و فریبنده داشت و یکی از درختهای این باغ سیبهای طلایی میداد. یک سال که سیبها کاملا رسیده و درشت شدند آنها را شمردند، اما روز بعد یکی از سیبها کم بود. موضوع را به پادشاه خبر دادند و او دستور داد پسرانش هر شب تا صبح زیر درخت نگهبانی بدهند. پادشاه سه پسر داشت و چون شب رسید پسر اول را به باغ فرستاد، اما نیمههای شب از شدت خستگی چشمانش بسته شد و به خواب رفت. روز بعد دیدند که یک سیب دیگر کم است. شب بعد نوبت پسر دوم بود، اما او هم به همین وضع دچار شد و هنگامی که زنگهای نیمه شب به صدا درآمدند خواب چشمانش را گرفت. بامداد روز بعد دیدند که یک سیب دیگر کم است. آن وقت نوبت پسر سوم رسید که آماده نگهبانی بود، اما پادشاه او را قابل نمیدانست و تصور میکرد که او از دو برادرش هم شایستگی کمتری دارد. با این همه سرانجام بر اثر اصرار پسر موافقت کرد و اجازه داد که او هم نگهبانی بدهد. پسر زیر درخت سیب دراز کشید و بیدار ماند و توانست در برابر فشار خواب مقاومت کند. وقتی زنگهای نیمه شب نواخته شد صدای برهم خوردن بال پرندهای در هوا پیچید.
شنبه, ۱۵ آبان
در روزگاران گذشته دختری جوان و زیبا بود که مادرش را هنگام کودکی از دست دادهبود و نامادریاش وی را بسیار اذیت میکرد. وقتی کاری به عهدهاش میگذاشت هر قدر سخت و سنگین بود دختر بیآنکه دلسرد شود آنرا آغاز میکرد و در حدود توانایی خویش آنرا انجام میداد. با وجود این، نمیتوانست قلب زن بدجنس را نرم کند؛ زیرا وی همواره ناراضی بود و عقیده داشت که دختر به قدر کافی کار نمیکند. هر قدر دختر بیشتر زحمت میکشید نامادری بیشتر به او کار میداد. او فقط میخواست زندگی دختر را با تحميل وظایف دشوار، بیش از پیش سخت و تحمل نکردنی کند.
شنبه, ۱۵ آبان
بيوه بینوایی در انزوای کلبهای دورافتاده زندگی میکرد. در برابر کلبه باغچهای بود که در آن دو بوته گل رز روییده بود. یکی از آنها گلهای سفید و دیگری گلهای سرخ میداد. زن نیز دو دختر داشت که بسیار به هم شبیه بودند. نام یکی از آنها گل سفید و نام دیگری گل سرخ بود. این دو دختر آنقدر با ایمان، خوشقلب، فعال و دقیق بودند که هیچ کودکی در جهان چنین نبودند. اما گل سفید آرامتر و مهربانتر از گل سرخ بود. گل سرخ جست و خیز در چمنزارها و صحراها را دوست داشت، به جست وجوی گلها میرفت و پروانهها را شکار میکرد، درحالی که گل سفید نزد مادر میماند، در کارهای خانه به او یاری میداد و هنگامی که کاری نبود برای او کتاب میخواند. دو دختر کوچولو آنقدر همدیگر را دوست داشتند که هر وقت با هم از خانه بیرون میرفتند دست یکدیگر را میگرفتند وقتی گل سفید میگفت: «ما هرگز همدیگر را ترک نخواهیم کرد.»
چهارشنبه, ۱۲ آبان
بازرگانی دو فرزند داشت، یکی پسر و دیگری دختر که هنوز خردسال بودند و به سن راه رفتن نرسیده بودند. بازرگان دو کشتی بزرگ داشت که با باری از کالاهای گرانبها راهی دریا بودند، درحالی که بازرگان همه دارایی خود را در این دو کشتی گذاشتهبود. گرچه بازرگان امیدوار بود که از این راه پول سرشاری به دست آورد، روزی خبر رسید که هر دو کشتی در میان طوفان غرق شدهاند. بازرگان ثروتمند به مردی فقیر بدل شد و برای او فقط مزرعهای نزدیک شهر باقیماند.
دوشنبه, ۱۰ آبان
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که همسری با گیسوان طلایی داشت. او آنقدر زیبا بود که همانندش در سراسر کره زمین یافت نمیشد. ملکه از بد روزگار بیمار شد و چون احساس کرد که روز مرگش فرارسیدهاست پادشاه را نزد خود خواند و گفت: «اگر خواستی پس از مرگ من همسری انتخاب کنی با هیچ زنی که به زیبایی من نباشد و گیسوان طلایی مانند من نداشتهباشد، ازدواج نکن و باید این را به من قول بدهی.» وقتی پادشاه قول داد، ملکه چشمانش را بست و به درود حیات گفت.
یکشنبه, ۹ آبان
هرگز کسی نگوید که خیاط فقیری نمیتواند به سرزمینهای دور سفر کند و به امتیازات و افتخارات بسیار دست یابد. تنها باید دری را که شایسته است بزند و بخت و اقبال هم در این راه اهمیت بسیار دارد. در روزگاران گذشته خیاطی مهربان و چابک که دوران کارگری را میگذراند و هنوز به استادکاری نرسیده بود این چنین زندگی میکرد. روزی از روزها خیاط به جنگل ژرف و پردرختی رسید و چون راه را نمیشناخت گم شد. شب فرا رسید و جز این چارهای نداشت که در آن انزوای هراسناک سرپناهی پیدا کند. بیتردید میتوانست تخت خوابی از علف نرم و خزه برای خود درست کند و در گوشهای بخوابد، اما بیم از حیوانهای وحشی او را آرام نمیگذاشت. سرانجام تصمیم گرفت شب را روی شاخه درختی بگذراند. به دنبال درخت بلوط بلندی گشت، تا نوک آن بالا رفت و خدا را شکر کرد که اتوی خود را به همراه دارد، وگرنه باد تندی که بر قله درختان میوزید او را با خود میبرد.
شنبه, ۸ آبان
در روزگاران قدیم سربازی بود که در کمال صداقت و وفاداری سالیان دراز به پادشاه خود خدمت کردهبود. بعد از پایان جنگ، سرباز بر اثر زخمهایی که برداشته بود دیگر نمیتوانست به خدمت ادامه دهد، پس پادشاه به او گفت: «اکنون میتوانی به خانهات بازگردی؛ زیرا دیگر به تو نیازی ندارم. دیگر پولی هم دریافت نخواهیکرد، زیرا فقط کسانی جیره و مواجب میگیرند که در برابر آن به من خدمت کنند.»
چهارشنبه, ۵ آبان
روزی و روزگاری پادشاهی بود که سخت بیمار شد، به طوری که هیچ کس امیدی به زنده ماندن وی امید نداشت. پادشاه سه پسر داشت که به خاطر مرض سخت پدر بسیار اندوهگین بودند. روزی از روزها که در باغ قصر افسرده و غمگین نشسته و میگریستند، پیرمردی پیش آمد و علت غم و اندوه آنان را پرسید. پسران گفتند که پدرشان آنقدر بیمار است که بیتردید از آن بیماری خواهد مرد؛ زیرا هیچ دارویی مرضش را تسکین نبخشیده است. پیرمرد گفت: «من دارویی میشناسم که اکسیر جوانی است.
دوشنبه, ۳ آبان
روزی و روزگاری دو برادر بودند که یکی ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر ثروتمند زرگر بود و قلبی شریر داشت. برادر فقیر برای تأمین زندگی جارو میساخت و آدمی خوشقلب و درستکار بود. مرد فقیر دو فرزند داشت که دو پسر دوقلو بودند. آنها مانند دو قطره آب کاملا به هم شباهت داشتند. این دو پسر گاه گاه به خانه عموی ثروتمند خود میرفتند. آنها گاهی آنچه از غذایشان باقی ماندهبود به آن دو میدادند که شکم خود را سیر کنند. یک روز که مرد فقیر به دنبال هیزم به جنگل رفتهبود، پرندهای طلایی رنگ و آنقدر زیبا را دید که تا آن هنگام پرندهای بدان زیبایی ندیدهبود. سنگی برداشت و به سوی پرنده انداخت. از قضا سنگ به پرنده خورد، اما فقط یک پر طلایی افتاد، پرنده پرواز کرد و رفت.
شنبه, ۱ آبان
در روزگاران گذشته مردی بود که سفر دور و درازی در پیش داشت. به هنگام عزیمت از سه دختر خود پرسید که چهچیز برای هر کدام بیاورد. دختر بزرگ گردنبند مروارید خواست. دختر دوم گردنبند الماس و چون نوبت به سومی رسید، گفت: «پدر عزیزم، برای من یک چکاوک خواننده و جهنده بیاور.» پدر جواب داد: «باشد، اگر چنین چکاوکی پیدا کنم برایت میآورم.» آنگاه دختران خود را در آغوش گرفت، بوسید و به راه افتاد. وقتی هنگام بازگشت فرا رسید برای دو دختر بزرگتر گردنبندهای مروارید و الماس خریداری کرد، اما درباره چکاوک خواننده و جهنده که دختر کوچکتر درخواست کردهبود هرچه گشت چیزی نیافت؛ چون دختر کوچکتر را بسیار دوست میداشت، بسیار اندوهگین بود.
چهارشنبه, ۲۸ مهر
یک روز سرد زمستانی زیبا که دانههای برف بسان کرک نرم پرندگان از آسمان میبارید، ملکهای کنار پنجره اتاق قصر خویش که از آبنوس سیاه ساخته شدهبود، نشسته و گلدوزی میکرد. ضمن گلدوزی و تماشای بارش برف، سوزن به انگشتش فرو رفت و سه قطره خون روی برفها افتاد. رنگ سرخ خون بر روی برف سفید چنان زیبا بود که ملکه با خود گفت: «یعنی میشود کودکی داشتهباشم به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشتهباشد!» چندی نگذشت که ملکه دختری به دنیا آورد به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشت، به همین جهت نام او را سفیدبرفی گذاشتند. اما ملکه هنگام تولد کودک درگذشت.
سه شنبه, ۲۷ مهر