ژوزالیتو، پسری که همه‌ی کارکنان کشتی را نجات داد

شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشه‌ی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همه‌ی شما می‌توانید بروید و استراحت کنید.»

این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا کردن راه تازه‌ای به هندوستان، در دریا سفر می‌کردند. ولی ژوزالیتو اولین بار بود که به سفر دریا می‌رفت. او سیزده سال داشت و کوچک‌ترین کارگر کشتی بود.

آن روز از صبح زود دریا طوفانی شده بود. موج‌های بزرگ یکی بعد از دیگری می‌رسیدند و کشتی را به شدت تکان می‌دادند. همه‌ی ملوانان و کارگران کشتی در جوش و خروش بودند. هرکس به طرفی می‌دوید و کاری می‌کرد. ژوزالیتو و کارگران دیگر کشتی به دستور کریستف کلمب چند دفعه بادبان‌ها را بالا بردند و چند دفعه آن‌ها را پایین آوردند. چند بار نزدیک بود ژوزالیتو از کشتی به دریا بیفتد ولی هر بار پایه‌ی بادبان را محکم می‌گرفت و خودش را نجات می‌داد.

حالا دیگر طوفان آرام گرفته بود. ژوزالیتو رفت که بخوابد ولی خسته‌تر از آن بود که خوابش ببرد. چراغش را روشن کرد و کتابی به دست گرفت و مشغول خواندن شد. ناگهان ملوانی که رئیس ژوزالیتو بود به طرف او آمد. ژوزالیتو فرصت نکرد که کتابش را پنهان کند. ملوان کتاب را دید. به ژوزالیتو نزدیک شد. کتاب را از دستش گرفت و به طرفی انداخت و گفت: «پسر، به تو گفته‌اند که بخوابی نه اینکه کتاب بخوانی. تو باید استراحت کنی تا فردا صبح بتوانی دوباره کارهایت را از سر بگیری.» آن وقت سر ژوزالیتو را بر بالشش فشار داد و چراغ را خاموش کرد.

ژوزالیتو لبخندی زد و با خود گفت: «چقدر بدخلق است. ولی مرد مهربانی است. می‌توانست کتاب را به دریا بیندازد.» بعد فکر کرد که ملوان تقصیری ندارد. این ملوان هم مثل همه‌ی ملوانان آن زمان بی سواد بود و کتاب خواندن را وقت تلف کردن می‌دانست.

روز بعد، صبح زود کریستف کلمب کارکنان کشتی را در عرشه جمع کرد و به آن‌ها گفت: «دوستان من، طوفان دیروز کشتی ما را از راه خودش بیرون رانده است. من نمی‌دانم که حالا کجا هستیم و کی به خشکی می‌رسیم. برای اینکه دچار گرسنگی نشویم، از امروز غذای کشتی را جیره بندی می‌کنیم.»

از آن روز غذای کشتی جیره بندی شد. کشتی روزها و روزها در دریا پیش می‌رفت ولی ساحلی پیدا نبود. هر روز جیره‌ی غذای کارکنان کشتی کم‌تر و کم‌تر می‌شد. کارکنان کشتی بیشتر ساعات روز را گرسنه بودند. ژوزالیتو به یاد روزهایی می‌افتاد که در شهر خودش بود و مادرش به زور به او غذا می‌داد.

روزی چند پرنده‌ی ساحلی در دریا پیدا شدند. کارکنان کشتی فهمیدند که به زودی به ساحل می‌رسند. نیمه شب کشتی به سنگی خورد و در ساحل ایستاد. روز بعد یکی از ملوانان که در سفرهای پیش با کریستف کلمب به دریا آمده بود و چند مرد دیگر به ساحل رفتند. در ساحل ایستادند. ملوان با صدایی بلند گفت: «ما برای جنگ به اینجا نیامده‌ایم. ما گرسنه‌ایم و غذا می‌خواهیم. هیچ اسلحه‌ای هم با خودمان نداریم» در این وقت رئیس قبیله‌ی سرخ پوستانی که در آنجا زندگی می‌کردند از میان بوته‌ها بیرون آمد. دو مرد که تیر و کمان در دست داشتند در پشت سر او حرکت می‌کردند. رئیس روبه روی ملوان ایستاد. ملوان حرف‌هایش را تکرار کرد. رئیس قبیله سرش را تکان داد و به طرف کشتی اشاره کرد. همه فهمیدند که این سرخ پوستان به آن‌ها غذا نخواهند داد. از آن ساعت دو مرد سرخ پوست که تیر و کمان در دست داشتند در کنار درختان ساحل ایستادند. معلوم بود که اگر کسی از کارکنان کشتی بخواهد بی اجازه چیزی بردارد او را خواهند کشت.

روزها گذشت. چندین بار دیگر ملوانان کشتی به ساحل رفتند و از رئیس قبیله غذا خواستند ولی رئیس قبیله به هیچ قیمتی حاضر نبود که به کارکنان کشتی غذا بدهد. کریستف کلمب نمی‌دانست چه بکند. نه می‌توانست آنجا بماند و نه غذای کافی داشت که حرکت کند.

یک شب ژوزالیتو روی عرشه‌ی کشتی نشسته بود و کتابی را که از کریستف کلمب گرفته بود می‌خواند. ناگهان در کتاب چیزی خواند که نظرش را جلب کرد. از جایش بلند شد دوید و پیش کریستف کلمب رفت. آنچه را در کتاب خوانده بود به او نشان داد. کریستف کلمب کتاب را گرفت و جمله‌هایی را که ژوزالیتو به او نشان می‌داد با دقت خواند. بعد دست ژوزالیتو را گرفت و به طرف ساحل دوید.

کریستف کلمب فریاد کشید و رئیس قبیله را خواست. رئیس قبیله جلو آمد. کریستف کلمب به او گفت: «این آخرین بار است که ما از شما تقاضای غذا می‌کنیم. اگر به ما غذا ندهید، کاری خواهیم کرد که ماه و ستارگان و خورشید یکی بعد از دیگری تاریک شوند و سرزمین شما برای همیشه در تاریکی فرو رود.» بعد برگشت و دو دستش را از هم باز کرد. با یک دستش به طرف ماه اشاره‌ای کرد. این کار را چند بار تکرار کرد. رئیس قبیله و دیگر سرخ پوستان به ماه نگاه می‌کردند. مدتی گذشت، ناگهان گوشه‌ای از ماه تاریک شد. کم کم نصف ماه تاریک شد. رئیس قبیله و همه‌ی سرخ پوستان از وحشت فریاد کشیدند و جلو پای کریستف کلمب به خاک افتادند. کریستف کلمب بازهم مدتی صبر کرد. آن وقت دوباره به ماه اشاره‌ای کرد. تاریکی کم کم ماه را ترک کرد و ماه مثل همیشه در آسمان تابید.

ساعتی بعد کشتی پر از غذا شد. سرخ پوستان با ظرف‌هایی پر از میوه‌های خشک و گندم و ذرت به کشتی می‌آمدند. روز بعد کشتی به راه افتاد. کریستف کلمب در حالی که دست ژوزالیتو را در دست داشت به همه‌ی کارکنان کشتی گفت: «از این پسر تشکر کنید. او همه‌ی ما را نجات داد.»

جادویی در کار نبود. کتابی که ژوزالیتو می‌خواند درباره‌ی ماه و ستارگان بود. در آن کتاب در چند جمله نوشته شده بود که ماه در آن شب خواهد گرفت. ژوزالیتو این جمله‌ها را به کریستف کلمب نشان داده بود.

از این داستان نزدیک به 460 سال می‌گذرد. جایی که این داستان در آن اتفاق افتاد امروز قسمتی از جزیره‌ی «ژامائیک» است که در مشرق آمریکای مرکزی است.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on

شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشه‌ی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همه‌ی شما می‌توانید بروید و استراحت کنید.»

این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا کردن راه تازه‌ای به هندوستان، در دریا سفر می‌کردند. ولی ژوزالیتو اولین بار بود که به سفر دریا می‌رفت. او سیزده سال داشت و کوچک‌ترین کارگر کشتی بود.

آن روز از صبح زود دریا طوفانی شده بود. موج‌های بزرگ یکی بعد از دیگری می‌رسیدند و کشتی را به شدت تکان می‌دادند. همه‌ی ملوانان و کارگران کشتی در جوش و خروش بودند. هرکس به طرفی می‌دوید و کاری می‌کرد. ژوزالیتو و کارگران دیگر کشتی به دستور کریستف کلمب چند دفعه بادبان‌ها را بالا بردند و چند دفعه آن‌ها را پایین آوردند. چند بار نزدیک بود ژوزالیتو از کشتی به دریا بیفتد ولی هر بار پایه‌ی بادبان را محکم می‌گرفت و خودش را نجات می‌داد.

حالا دیگر طوفان آرام گرفته بود. ژوزالیتو رفت که بخوابد ولی خسته‌تر از آن بود که خوابش ببرد. چراغش را روشن کرد و کتابی به دست گرفت و مشغول خواندن شد. ناگهان ملوانی که رئیس ژوزالیتو بود به طرف او آمد. ژوزالیتو فرصت نکرد که کتابش را پنهان کند. ملوان کتاب را دید. به ژوزالیتو نزدیک شد. کتاب را از دستش گرفت و به طرفی انداخت و گفت: «پسر، به تو گفته‌اند که بخوابی نه اینکه کتاب بخوانی. تو باید استراحت کنی تا فردا صبح بتوانی دوباره کارهایت را از سر بگیری.» آن وقت سر ژوزالیتو را بر بالشش فشار داد و چراغ را خاموش کرد.

ژوزالیتو لبخندی زد و با خود گفت: «چقدر بدخلق است. ولی مرد مهربانی است. می‌توانست کتاب را به دریا بیندازد.» بعد فکر کرد که ملوان تقصیری ندارد. این ملوان هم مثل همه‌ی ملوانان آن زمان بی سواد بود و کتاب خواندن را وقت تلف کردن می‌دانست.

روز بعد، صبح زود کریستف کلمب کارکنان کشتی را در عرشه جمع کرد و به آن‌ها گفت: «دوستان من، طوفان دیروز کشتی ما را از راه خودش بیرون رانده است. من نمی‌دانم که حالا کجا هستیم و کی به خشکی می‌رسیم. برای اینکه دچار گرسنگی نشویم، از امروز غذای کشتی را جیره بندی می‌کنیم.»

از آن روز غذای کشتی جیره بندی شد. کشتی روزها و روزها در دریا پیش می‌رفت ولی ساحلی پیدا نبود. هر روز جیره‌ی غذای کارکنان کشتی کم‌تر و کم‌تر می‌شد. کارکنان کشتی بیشتر ساعات روز را گرسنه بودند. ژوزالیتو به یاد روزهایی می‌افتاد که در شهر خودش بود و مادرش به زور به او غذا می‌داد.

روزی چند پرنده‌ی ساحلی در دریا پیدا شدند. کارکنان کشتی فهمیدند که به زودی به ساحل می‌رسند. نیمه شب کشتی به سنگی خورد و در ساحل ایستاد. روز بعد یکی از ملوانان که در سفرهای پیش با کریستف کلمب به دریا آمده بود و چند مرد دیگر به ساحل رفتند. در ساحل ایستادند. ملوان با صدایی بلند گفت: «ما برای جنگ به اینجا نیامده‌ایم. ما گرسنه‌ایم و غذا می‌خواهیم. هیچ اسلحه‌ای هم با خودمان نداریم» در این وقت رئیس قبیله‌ی سرخ پوستانی که در آنجا زندگی می‌کردند از میان بوته‌ها بیرون آمد. دو مرد که تیر و کمان در دست داشتند در پشت سر او حرکت می‌کردند. رئیس روبه روی ملوان ایستاد. ملوان حرف‌هایش را تکرار کرد. رئیس قبیله سرش را تکان داد و به طرف کشتی اشاره کرد. همه فهمیدند که این سرخ پوستان به آن‌ها غذا نخواهند داد. از آن ساعت دو مرد سرخ پوست که تیر و کمان در دست داشتند در کنار درختان ساحل ایستادند. معلوم بود که اگر کسی از کارکنان کشتی بخواهد بی اجازه چیزی بردارد او را خواهند کشت.

روزها گذشت. چندین بار دیگر ملوانان کشتی به ساحل رفتند و از رئیس قبیله غذا خواستند ولی رئیس قبیله به هیچ قیمتی حاضر نبود که به کارکنان کشتی غذا بدهد. کریستف کلمب نمی‌دانست چه بکند. نه می‌توانست آنجا بماند و نه غذای کافی داشت که حرکت کند.

یک شب ژوزالیتو روی عرشه‌ی کشتی نشسته بود و کتابی را که از کریستف کلمب گرفته بود می‌خواند. ناگهان در کتاب چیزی خواند که نظرش را جلب کرد. از جایش بلند شد دوید و پیش کریستف کلمب رفت. آنچه را در کتاب خوانده بود به او نشان داد. کریستف کلمب کتاب را گرفت و جمله‌هایی را که ژوزالیتو به او نشان می‌داد با دقت خواند. بعد دست ژوزالیتو را گرفت و به طرف ساحل دوید.

کریستف کلمب فریاد کشید و رئیس قبیله را خواست. رئیس قبیله جلو آمد. کریستف کلمب به او گفت: «این آخرین بار است که ما از شما تقاضای غذا می‌کنیم. اگر به ما غذا ندهید، کاری خواهیم کرد که ماه و ستارگان و خورشید یکی بعد از دیگری تاریک شوند و سرزمین شما برای همیشه در تاریکی فرو رود.» بعد برگشت و دو دستش را از هم باز کرد. با یک دستش به طرف ماه اشاره‌ای کرد. این کار را چند بار تکرار کرد. رئیس قبیله و دیگر سرخ پوستان به ماه نگاه می‌کردند. مدتی گذشت، ناگهان گوشه‌ای از ماه تاریک شد. کم کم نصف ماه تاریک شد. رئیس قبیله و همه‌ی سرخ پوستان از وحشت فریاد کشیدند و جلو پای کریستف کلمب به خاک افتادند. کریستف کلمب بازهم مدتی صبر کرد. آن وقت دوباره به ماه اشاره‌ای کرد. تاریکی کم کم ماه را ترک کرد و ماه مثل همیشه در آسمان تابید.

ساعتی بعد کشتی پر از غذا شد. سرخ پوستان با ظرف‌هایی پر از میوه‌های خشک و گندم و ذرت به کشتی می‌آمدند. روز بعد کشتی به راه افتاد. کریستف کلمب در حالی که دست ژوزالیتو را در دست داشت به همه‌ی کارکنان کشتی گفت: «از این پسر تشکر کنید. او همه‌ی ما را نجات داد.»

جادویی در کار نبود. کتابی که ژوزالیتو می‌خواند درباره‌ی ماه و ستارگان بود. در آن کتاب در چند جمله نوشته شده بود که ماه در آن شب خواهد گرفت. ژوزالیتو این جمله‌ها را به کریستف کلمب نشان داده بود.

از این داستان نزدیک به 460 سال می‌گذرد. جایی که این داستان در آن اتفاق افتاد امروز قسمتی از جزیره‌ی «ژامائیک» است که در مشرق آمریکای مرکزی است.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله