"من شروع کردم به دیدن چیزهای غیرعادی در آن چه که روزمره و عادی است... پس از آن، درست مثل این بود که گویی اسکلیگ منتظر من بوده است!".
دیوید آلموند تازه یک مجموعه از داستان هایش را برای ناشرش پست کرده بود که جمله آغازی اسکلیگ به ذهنش خطور کرد: "من به هیچ چیز نمی اندیشیدم؛ و داشتم نقشه می کشیدم که چند روزی را به مرخصی بروم. دست نوشته هایم را در صندوق پست انداختم، برگشتم، و بنگ! اسکلیگ آنجا بود."
"من او را در یک بعد از ظهر یک شنبه، در انباری کشف کردم!". با این جمله رمانی آغاز میشود که جایزه کتاب کودکان وایت برید، مدال کارنگی و یک مجموعه ستایشهای آمیخته به احترام را به دست آورده است که معمولا بهخاطر مهارتهای ادبی به دست میآید. این رمان، داستان مایکل را حکایت میکند، یک پسر ۱۰ ساله که زندگی سادهاش در حال تغییر است. خانواده او به یک خانه کثیف و درحال ویرانی در یک منطقه دور دست شهر نقل مکان کرده اند و والدینش به خاطر خواهر تازه متولد شده اش که سخت بیمار است، گیج و پریشان شده اند.
یک روز در حال گردش و کنجکاوی در انبار پشت خانه، او، در میان شلوغیها و آشفتگی قفسههای چای و فرشهای لوله کرده در حال پوسیدن، یک موجود سیاهپوش، لاغر و رنگ پریده را مییابد که "در گرد و غبار، پوشیده شده و خرمگسهای مرده در موها و شانههایش پراکندهاند". این اسکلیگ است: یک موجود بلهوس، متورم، و معتاد به غذاهای چینی (که غذای خدایان مینامد) و آبجوی قهوهای (شیرینترین شربت). او از هر لحاظ یک موجود خانه به دوش است، که فقط به خاطر این واقعیت قابل توجه است که در زیر ژاکت روغنی و چربش یک جفت بال توری دارد.
این پرسش که اسکلیگ چیست؟ یک فرشته، شیطان؟ گام بعدی در نردبان تکامل؟ موجب توجه به یکی از زیباترین و غیرعادیترین رمانهای ادبیات انگلیسی و ادبیات کودکان در سالهای اخیر شده است. در این داستان زیبا، آلموند به زبان صاف و پوست کنده، داستان مایکل و دوستش مینا را حکایت میکند که از معجزه کثیفی که اتفاقا به آن برخورد کردهاند، حفاظت میکنند. ریموند سیتز، عضو هیئت داوری وایت برید از سال ۱۹۹۸، میگوید: این کتاب، "داستانی از عشق و اطمینان، همراه با شفقت شدید و دلجویانه را تعریف میکند". فیلیپ پولمن، نویسنده و منتقد رمان در روزنامه گاردین، میگوید: "آلموند با اطمینانی ظریف گام برمی دارد، و نتیجه آن چیزی اصیل و واقعی است".
آلموند، در اواخر دهه چارم زندگیاش با اسکلیگ بیرون آمد. دو دهه قبلی را با نوعی سرگشتگی، با درجات متفاوتی از موفقیت، در داستانهای تخیلی بزرگسال گذرانده بود. یک داستان اینجا و یک داستان آنجا چاپ کرده بود، اولین رمانش آشکارا رد شده بود، و در اتمام دومین رمانش شکست خوده بود. اسکلیگ، در مقابل، تقریبا به طور کاملا شکل گرفته بر روی کاغذ آمد، تنها شش ماه طول کشید تا نوشته شود و او از اینکه مخاطبان جدیدی یافته، متشکر بود: "نخستین صفحه را که تا نیمه نوشتم دریافتم که درنهایت شگفتی ام این داستانی برای نوجوانان است و احساس کردم آزاد شده ام. این حوزه جایی بود که من توانستم خودم را از نو بشناسم!". سهولت جریان داستان، او را دچار تردید کرد. "لحظاتی وجود داشت که من به خاطر آنچه که می نوشتم، افسون شده بودم. من می اندیشیدم، اگر بتوانم آن را جمع و کنترل کنم، شاید جذابیت آن به مخاطب نیز منتقل شود."
این رمان، پرتیراژترین کتاب در هر دو سوی دریای آتلانتیک بود. نخستین چاپ آن در طی چهار روز به فروش رسید. اکنون – ۱۲ سال و ۹ رمان بعد- آلموند تصمیم گرفته است که جهانش را دوباره مرور کند. دوست مایکل، مینا، یک شخصیت باهوش و عجیب در رمان اصلی است، مخالف اعلامیههای رسمی نظام آموزشی و علاقه مند به ویلیام بلیک است. او یک دفتر وقایع روزانه دارد که مایکل در آن دست خط ناخوانا و دیوانه وارش را میبیند. هنگامی که ناشر آمریکایی آلموند او را احضار کرد تا از او بخواهد برای دهمین ویرایش سالانه "مختصری به کتاب بیفزاید"، این دفترچه خاطرات بود که به ذهن آلموند رسید. نتیجه این امر، کتابی شد به نام "نام من میناست!" است. آلموند اکنون می گوید: "او(مینا) همیشه به صورت قدرتمندترین شخصیت به نظر من میرسید، اغلب، هنگامی که من مجبورم تصمیمی بگیرم، من از خودم سوال میکنم، مینا چه فکر میکند؟ در این کتاب شیوه کنار آمدن او با جهان و ناراحتیهایش را روایت میکند. درحالی که او میآموزد چگونه باید بنویسد و ارتباط برقرار کند، میآموزد که چگونه باید فکر کند. او دختری است که در حال بزرگ شدن است و مجبور است که بر سختیهایش غلبه کند، و این کار را از طریق هنر انجام میدهد، همانطور که همه ما انجام میدهیم.»
آلموند در "فلینگ"، شهری پر از خیابانهای سراشیب و معادن قدیمی که در ساحل رودخانه تاین (Tyne) واقع شده است، بزرگ شد. او به عنوان یکی از شش فرزند خانواده، در یک "خانواده کاتولیک بزرگ در یک اجتماع کاتولیک بزرگ، با یک کلیسای بزرگ کاتولیک در نقطه پایین تپه" رشد کرد. داستانهای او با کالاها و اجناس خانهاش، پر و غنی شده است: "گل نیوکاسل در دهه ۱۹۶۰" (نوشته شده در سال ۲۰۰۵)، "ترانههای محلی و دریای زغال سنگ شعبده باز" (نوشته شده در سال ۲۰۰۳)، خانههای روستایی گودال مانند و تپه های آبله دار پوشیده از خار در "بوته زار کیت"(۱۹۹۹)، شهر مایکل در "اسکلیگ"، که مشابه سایهدار شهر آلموند است. با اینکه، آلموند دیگر یک کاتولیک سفت و سخت نیست، آن آسانی که مایکل و مینا موجود شگفت انگیز را در قلب داستان قبول میکنند، ریشه هایی در تربیتی مذهبی دارد که فرد بدان احتیاج دارد تا معجزه را بپذیرد و در آغوش بگیرد.
شیوه بیان در کتابهای آلموند به شدت ناتورالیستی است، شخصیتهای او با جملات طولانی بیش از حد سنگین نشدهاند و او لهجهها را از طریق آهنگهای موزون و کلمات- به جای ترجمه لفظ به لفظ کلمات ولزی- میآفریند. به عبارت دیگر، تکرارهای تغزلی یک احساس رسمی و شاعرانه خلق میکند که نحوه بیان توده مردم را تقلید میکند.
مدرسه نیز یک خط اتصال غنی برای این تخیل در نظر گرفته است. آلموند می گوید "مدرسه درست مانند مذهب کاتولیک، به من تصورات و تشریفات جا افتاده ای را به من نویسنده القا میکند. موضوعات مرتبط با تحصیلات و یادگیری ناخودآگاه در کا رمن وارد میشوند." آلموند پس از ۱۱ سالگی به مدرسه ابتدایی کالوتیک رفت و از آن ابدا لذت نبرد. تنبیه بدنی به شدت وجود داشت؛ دانش آموزان به دلایل کم اهمیت شلاق میخوردند و اهمیت زیادی به اصول اخلاقی داده میشد. اگر در این زمینه کوتاهی از کسی سر میزد، بیتردید با مجازات روبه رو میشد. در شعبده باز، شخصیت اصلی، بابی، در اولین روز مدرسه برای کمتوجهی هنگامی که معلم سخن میگوید، شلاق میخورد و این موضوع، یادآوری اغراق شده ای از روزهای مدرسه خود آلموند است.
در نتیجه، آلموند جوان بیشترین مطالعه اش را در کتابخانه انجام میداد. او در روایتهای راجر لنکلینگ از افسانههای یونانی و افسانههای پادشاه آرتور غرق شده بود. اما نخستین نویسندهای که به واقع با او سخن گفت، همینگوی بود. "من یک جلد از داستانهای کوتاه او را از قفسه بیرون کشیدم و تحت تأثیر قرار گرفتم. زبانش به اندازهای ساده بود که من به سادگی میتوانستم آنرا نقل کنم." این برخورد تاحدی آلموند را برانگیخت تا ادبیات آمریکا و انگلیس را در دانشگاه آنجلینای شرقی مطالعه کند.
پس از دانشگاه، در جستجو برای شغلی که به او اجازه دهد بنویسد، آلموند با کمال تعجب، خودش را در شغل معلمی یافت. او میگوید: "تمایل من این بود که سر به جنگلهای دور دست بگذارم، در یک چادر زندگی کنم و بنویسم، اما من دریافتم که نمیتوانم این کار را انجام دهم. بنابراین به نیوکاسل بازگشتم و معلمی را در پیش گرفتم. این سخت ترین کاری بود که تا آن زمان انجام داده بودم– اما من همچنین آن را فریبنده یافتم. این موجب شد که من در مورد بسیاری چیزها برای اولین بار بیندیشم: سیاست، جامعه، چگونه یک فرد باید با دیگری برخورد کند، چگونه ذهن کودکان کار میکند. در اواخر دهه ۱۹۷۰، او در مدرسه تدریس میکرد و اولین داستانهای کوتاهش را مینوشت.
در همان زمان، او بر روی نخستین قسمت های داستان های تخیلیاش کار میکرد. رمان احضار ارواح، پنج سال طول کشید تا نوشته شود و توسط هر ۳۳ ناشری که آن را خواندند، رد شد. او نوشتن رمان دیگری را شروع کرد، اما آن را در نیمه راه ناراضی رها کرد و دوباره به داستانهای کوتاه بازگشت. این بار، با این وجود، او بازگشتی دوگانه را تجربه کرد- درحالی که او به فرم مورد علاقهاش بازگشت، دریافت که جایی را که در آن بزرگ شده است، دوباره مورد توجه قرار داده است.
او می گوید: "مادرم تازه درگذشته بود. این طبیعی بود که من به دوران کودکی ام بازگردم. تا آن زمان، من از نوشتن درباره آن اجتناب می کردم، اما به طور ناگهانی دریافتم که می توانم راهی بیابم تا آن را در کارم به کار گیرم. من شروع به نوشتن یک مجموعه داستان کردم که در نمونه تخیلی شهر زادگاهم فلینگ به وقوع می پیوست." او می گوید: "من شروع کردم تا راهی را کشف کنم که به طور واضح درباره همه چیزهای روزمره و معمولی بنویسم، اما به نوعی که خارق العادگی و غیرعادی بودن را نیز در آن ها نمایش دهم. این داستانها همه چیز را تغییر داد. آنها به مجلاتی راه یافتند که من برای سالها تلاش میکردم تا به آنها وارد شوم: مجله لندن، مجله ادینبورگ و جوایز کوچکی را نیز بردم. من توانستم بفهمم چیزی در آنها وجود دارد. پس از آن، اسکلیگ چیزی بود که انتظار مرا می کشید."
به دنبال اسکلیگ و برخلاف تمام طول زندگی اش که برای بزرگسالان نوشته بود، آلموند خودش را در یک موقعیت غریب دریافت. چرا که او اکنون یک نویسنده کودکان به شمار میرفت. تصمیم برای ادامه این مسیر و نوشتن کتاب بعدی اش، "بوته زار کیت"، مجددا برای کودکان، اساسی بود. آلموند میگوید: "اسکلیگ این اطمینان را به من داد، با کیت من اندیشیدم این شانس من است که باید به واقع برای آن بجنگم".
اسکلیگ، با همه شگفتیهایش، از نظر فنی، یک داستان ساده بود که به سادگی گفته میشد. بوته زار کیت، در مقابل، یک اپراست. اجتماع معدنی قدیمی، دروازه سنگی، جایی که رمان در آن اتفاق میافتد، مکانی برای داستانی میشود که در آن کاوشها از طریق تاریخ معاصر زمین به عصر یخبندان باز میگردد، که در آن، اشباح گذشته فجایعی را به بار میآروند که با قربانیان صنعتی دوران جدید در میآمیزد. (یک پدر بیکار، غرغرکنان و نفرین کننده، تکیه داده به دیوار میخانه)؛ در اینجا کلاس، خانواده و میراث همگی نقشی در بازی دارند. آلموند میگوید: "به یاد میآورم هنگام نوشتن بوته زار کیت، برای پیاده روی رفته بودم و میاندیشیدم که ۲۷ خط داستانی مختلف را میتوانم در بوته زار کیت دنبال کنم. اگر نوشتن اسکلیگ مانند کشتی گرفتن با یک فرشته برای به دست آوردن نتیجه بود، بوته زار کیت مانند کشتی گرفتن با یک گوریل به نظرم میرسید!" پس از اینکه نوشتن داستان تمام شد، یک هفته در رختخواب بودم.
پس از آن، کتابها سریع و پشت سر هم بیرون آمدند. "بوته زار کیت" با "چشم بهشتی" دنبال شد و قلب پنهان در ۲۰۰۱. در سال ۲۰۰۳، او "شعبده باز" را منتشر کرد و جایزه وایت برید را برای دومین بار برد.
به ظاهر، کتاب به درستی یک داستان مربوط به سن است: بابی برنز، پسری ۱۱ ساله، در اوج نوجوانی، که خود را در حال مبادله دوستان جدید و قدیمش مییابد، به یک مدرسه جدید آمده است و در مورد سرفه های پدرش نگران است. اما سال ۱۹۶۲ است، و نگرانیهای پیش پا افتاده بابی با تهدیدی برزگتر منعکس و تقویت شده اند. آلموند توضیح میدهد: "من در طول دوران بحران موشکی کوبا همسن بابی بودم، و آن احساس ترس را به یاد می آورم: از پنجره به بیرون نگاه کردن، به موشکهایی که بالای سرمان می آیند، و در انتظار ابرهای قارچی شکل بودن. آن لحظه هیجان انگیزی در تاریخ بود و شعبده باز استعاره کامل آن بود. من چیزی درست در قلب کتاب دارم درباره بحرانی که بسیار مهم بود. یک داستان خوب مانند یک هدیه است."
خوانندگان و منتقدان، رمانهای آلموند را به عنوان قصههای پریان مدرن طبقه بندی کردهاند. اما خود آلموند، معتقد است "آنچه چاپ میشود، واقعیت است. اسکلیگ مجبور بود که در یک انبار واقعی باشد. کیت در یک معدن واقعی میخوابید. شعبده باز، درحالی که یک عنصر معجزه آسا در خود دارد، در یک شهر ساحلی واقعی رخ میدهد، و یک شعبده باز واقعی را نمایش میدهد. او براساس شخصیتی شکل گرفته است که ما با آن در باراندازی در نیوکاسل روبرو شدیم، وقتی من یک کودک بودم. وقتی شما آنچنان دنیای محکم و قابل لمسی را در نظر بگیرید، می توانید هرکاری را انجام دهید. شاید که شما به عنوان یک کاتولیک با چیز دیگری بزرگ شده باشید: به شما آموزش داده میشود که در مورد جهان دیگر بیندیشید، اما شما در این دنیا زندگی میکنیدو میفهمید که هیچ چیز بهتری نمی تواند وجود داشته باشد. بنابراین شما معجزه را در واقعیت در مییابید".
آلموند تابستان گذشته به سانتیاگو دکامپوستلا در اسپانیا سفر کرد و مدالی جهانی از کمیته جایزه هانس کریستین اندرسن دریافت کرد. این جایزه، هر دو سال یکبار به یک نویسنده در قید حیات اعطا میشود که کارش سهمی ماندگار در ادبیات کودکان به جا گذاشته است. همچنین این جایزه، بالاترین جایزه ادبیات کودکان است و یک موفقیت قابل توجه برای نویسندهای محسوب میشود که مدت زمان چاپ آثارش تنها یک دهه است. آلموند با حالتی بسیار متعجب میگوید: "همه اینها بسیار سریع اتفاق افتاده است، ۱۲ سال اخیر فوق العاده بوده است: از یک شروع در یک لحظه، اسکلیگ آمد و وایت برید و کارنگی را به همراه آورد. سپس "کیت" بیرون آمد و جایزه مایکل پرینتز را در ایالات متحده برد، شعبده باز وایت برید را برد... اما جایزه اندرسن، برای نخستین بار، مانند این بود که همه چیز متوقف شده است. آن لحظه ای آرامش بخش بود. و حالا من همچنان به کار خود ادامه میدهم".
افزودن دیدگاه جدید