گاهی آنقدر به نگرشها و عادتهای نادرست جامعه عادت میکنیم، که خودمان هم بدون این که فکر کنیم، همان رفتارها را انجام میدهیم. اگر کتاب بتواند تفکر انتقادی را در ما پرورش دهد، چه بسا بتوانیم در راستای تفکر عمیقتر دربارهی زندگی و پرورش عزت نفس گام برداریم.
مجموعه کتابهای: «تو بینظیری»، «تو برای من عزیزترینی»، «هدیهی مخصوص تو» و «ای کاش بینی من هم سبز بود»، هر کدام داستانی جداگانه از زندگی «پانچلو» که نمادی از کودک درون هر انسان است، «ومیکیها» و «ایلای» را روایت میکنند.
«ومیکیها» آدم چوبیهایی هستند که «ایلای» نجار دهکده آنها را ساخته است. در بیشتر داستانهای این مجموعه، «ومیکیها» گرفتار وضعیت ناخوشایندی میشوند، که با دانایی و خرد «ایلای» از وضعیتی که در آن گرفتار شده اند، رهایی پیدا میکنند. «ومیکیها» همان مردم جامعه هستند و «ایلای» میتواند خالق هستی یا به تعبیر دیگر، خرد و فهم انسان باشد.
مفاهیم بنیادین روانشناسی، مانند: عزتنفس، خود دوستی و عشق به دیگران، در این مجموعه، به شکلی غیرمستقیم و در لابهلای داستان، آموزش داده شدهاند.
متن، دارای ترجمه روان و واژگان مناسب است. تصویرهای رنگی و جذاب، متن را همراهی میکنند که از نقاط قوت این مجموعه هستند.
در داستان «تو بی نظیری» اهالی شهر «ومیکیها» مرتب همدیگر را قضاوت میکنند. به واسطه توانمندیهای جسمی به هم ستاره میدهند و بابت ناتواناییها، به هم برچسب دایره میچسبانند.
«پانچلو» هر کار میکند، نمیتواند ستاره بگیرد. به او فقط دایره میچسبانند و روز به روز از جمع کسانی که ستاره گرفتهاند، دورتر میشود و به همین دلیل بسیار غمگین است.
تا این که روزی با «لوسیا» آشنا میشود که هیچ برچسبی به او نمینچسبد، نه ستاره و نه دایره ...
در داستان «هدیهی مخصوص تو» یک روز صبح «ومیکیها» هدیههایی هماهنگ با علاقههایشان دریافت میکنند.
آنها کنجکاو میشوند تا بفهمند چه کسی این هدیهها را برایشان فرستاده است. ولی هنگامی که مشغول کمک به تازهواردها به دهکده میشوند، درمییابند که موضوعی بسیار مهمتر در پس این هدیهها وجود دارد....
در داستان «تو برای من عزیزترینی» اهالی شهر «ومیکیها» مشغول جمع کردن جعبه و توپ هستند. «پانچلو» هم برای اینکه از دیگران عقب نیفتد، سعی میکند هر کاری لازم است انجام دهد تا مثل آنها شود.
او تصور نمیکرد مجبور شود این قدر تلاش کند و از چیزهایی که برایش مهم است صرفنظر کند تا صاحب جعبهها و توپ های بیشتری شود. او تمام تلاشش را میکند تا تایید دیگران را بدست بیاورد تا اینکه ...
و در داستان «ای کاش بینی من هم سبز بود» در شهر «ومیکیها» داشتن بینی سبز مـد شده است. گرچه «پانچلو» در ابتدا فکر می کند این کار احمقانه است و داشتن بینی سبز او را سریعتر، باهوشتر یا قویتر نمیکند، بلکه فقط او را شبیه بقيهی مردم شهر میکند، ولی کمکم بینی رنگشده چندان هم به نظرش احمقانه نمیآید.
او دلش میخواهد مورد پذیرش بقیه «ومیکیها» باشد پس خودش را به شکل آنها درمیآورد تا از طرف جامعه طرد نشود!
سرانجام او در این داستان درسی میآموزد که هرچند با سختی همراه است ولی نتیجه آن ....