یک روز صبح، اُتو، سنجاب کوچولو، جلوی در خانهاش یک گلولهی سبز خاردار پیدا میکند. توی آن یک موجود نرم و کرکی است که مرتب میگوید: «بیب» و صدا میزند: «مامان! مامان!» اتو نمیخواهد مامان او بشود، ولی پشمالو یواش یواش وارد زندگی راحت اُتو میشود و روزگار آرام او را حسابی بر هم میزند.
در کتاب «به من نگو مامان!»، شخصیت اصلی داستان، یک سنجاب است. او به طور اتفاقی و به سبب مهربانی، از موجودی نگهداری میکند که جلوی لانهاش گذاشته شده و هیچ شباهتی هم به خودش ندارد. این موجود شبیه هیچ موجود دیگری نیست و شگفتانگیزتر اینکه اندازهاش هر روز چند برابر میشود و جایش در لانهی سنجاب تنگتر. بهطوری که دیگر در رختخواب جایی برای سنجاب نمیماند. هیکل درشت پشمالو به همهی وسایل خانه برخورد میکند و آنها را میشکند.
سنجاب، که دیگر از این وضع کلافه شده است، چند آگهی مینویسد و برای پیدا کردن مادر او به همهی درختان اعلامیه میچسباند و چند روز هم به جنگل میرود، ولی در جنگل هم کسی این موجود عجیب و پشمالو را نمیشناسد. پشمالو که سنجاب را مامان خودش میداند در مدتی که سنجاب در منزل نیست خانه را مرتب میکند و سوپ خوشمزهای میپزد و حتی ورودیِ لانه را متناسب با قد و اندازهی خودش درمیآورد. سنجاب در راه بازگشت از جنگل فکر میکند که اگر پدر و مادر پشمالو را پیدا نکرده، در عوض او موجود خوب و مهربانی است و سوپهای خوشمزهای هم درست میکند. سنجاب در همین فکرهاست و به نزدیکی لانه رسیده است که در یک حملهی خطرناک عقاب، به کمک پشمالو، نجات پیدا میکند.
ماریان دوبوک در داستان «به من نگو مامان!»، بهخوبی نشان میدهد که سرپرستی هر موجودی اگر با مهربانی همراه باشد، زندگی را پر از صفا و شادی و همدلی میکند. در مواقع خطر هم با کمک یکدیگر میشود خطر را رفع کرد. نویسنده شخصیت پشمالوی کتاب را بهخوبی خلق و تصویرگری کرده است و در واقع، آنچه را در نظر داشته و به خیال آورده برای خوانندگانش به تصویر کشیده است.
کتاب پیش رو برگردانی از ترجمهی آلمانی این کتاب است.