«قهرمان دنیا»، داستان پدر و پسری است که همدیگر را خیلی دوست دارند.
نه ببخشید!
درستتر این است که بگویم داستان پدر و پسر ماجراجویی است که عاشق یکدیگرند!
پدر و پسری که در یک کاروان چوبی زهوار دررفته، پشت یک پمپ بنزین کوچک، در یک جادهی دورافتاده زندگی میکنند.
«دنی»، که راوی داستان است، نُه سال دارد. او پسری است شاد و بدون ذرهای احساس ناراحتی یا بیماری، اما ژولیده و همیشه پُر از گریس و روغن ماشین. او داستانش را با درگذشت مادرش آغاز میکند، و بعد یکراست میرود سر اصل مطلب: «پدرش»! پدری که - به گفتهی خودش - بدون کوچکترین شک و تردید، جالبترین و بهترین پدری است که هر پسری میتواند داشته باشد. پدری دوستداشتنی و مهربان، ولی با ظاهری خشن و جدی؛ که هرگز با لبهایش نمیخندد. او فقط با چشمهایش میخندد و هیچوقت «لبخند قلابی» نمیزند.
پدر، تعمیرکار ماشین است، تحصیلکرده نیست و شاید در طول زندگیاش بیست کتاب هم نخوانده باشد، ولی قصهگوی عجیبی است. قصهگویی که هر شب، ماهرانه قصههای دنبالهدار میبافد و همراه با نمایش برای «دنی» تعریف میکند تا او به خواب برود.
غیرممکن است که کسی در کنار پدر «دنی» احساس خستگی کند. چون او هر لحظه یک ایده و یک فکر غیرمنتظره و جدید دارد. پدر نهتنها خودش خیلی ماجراجوست؛ بلکه وقتی «دنی» به راز بزرگ او پی میبرَد و بسیار شوکه میشود از این که میفهمد پدرش شبها بهصورت غیرقانونی به جنگل و مزارع میخزد، «دنی» را هم به ماجراجوییهایش میکشاند. پدر، همهی فوت و فنها و تاریخچهی ماجراجوییهایش را به او میآموزد و قول میدهد که وقتی مهارت قبلیاش را دوباره بهدست آورد، «دنی» را هم همراه خودش ببرد. شبی که برای تمرین میرود، دچار حادثهای ناگوار میشود. پسر «بچه آستین» را برمیدارد و به کمک پدرش میرود. پدر باید تا مدتی بستری شود. ولی «جشن باشکوه شکار» در پیش است. پدر تصمیم دارد هر طوری شده، با بر هم زدن این جشن ثروتمندان، از کارخانهدار ثروتمند و مغروری که همیشه آنها را آزار میدهد و میخواهد قطعه زمین کوچکشان را از چنگشان برباید و به زمینهای بیانتهای خودش اضافه کند، انتقام بگیرد. اینجاست که «دنی»، ایدهی حیرتانگیز «زیبای خفته»اش را به پدرش میگوید. همه چیز بهخوبی و طبق نقشه پیش میرود و هر دو با شادمانی و به سلامت به خانهشان برمیگردند. ولی صبح روز بعد، اوضاع به شکل دیگری و کاملاً ناخواسته عوض میشود و همه را حیرتزده میکند ...