کتاب کلت داستان پسر نوجوانی است که به بیماری اسپینابیفیدا مبتلاست. این بیماری از بیماریهای ستون فقرات است و موجب اختلال در راه رفتن میشود. کلت با مادرش ادری زندگی میکند. درمانگر او خانم بری برای تقویت عضلات او به او پیشنهاد میکند اسبسواری کند. او ابتدا نه با اسب تمرینی خود بنام لیورورست نه با خانم بری و نه با خانم ری نولدز مربی سوارکاری نمیتواند ارتباط برقرارکند.
او از اینکه ناتوان است و نمیتواند راه برود و همه به او به چشم یک معلول نگاه میکنند خیلی ناراحت است و با همه بد خلقی میکند، بنابراین زمانی که نابرادریاش او را لوس و ننر خطاب میکند خوشحال میشود. مادر با شخصی بنام براد که او هم دو فرزند بنام رزی و لوری دارد ازدواج میکند. ابتدا زندگی این پنج نفر با هم در یک خانه مشکلاتی را دربردارد ولی به تدریج با حمایتهای مادر که سخت کار میکند تا بتواند مخارج سنگین کلاسهای مختلف او را بپردازد و براد (ناپدری) که با رفتار آرام و مهربان خود به کلت توجه نشان میدهد و رزی که با وجود آزار و اذیتهایی که کلت انجام میدهد و بلاهایی که بر سرش میآورد باز هم او گذشت میکند و رابطه آنها به دوستی عمیق و محکمی تبدیل میشود و همچنین درددل کردن با لوری، ناخواهریاش سبب آرامش او میشود. خانم بری و ری نولدز هم در تغییر روحیه کلت بی تأثیر نیستند و به کمک آنان میتواند به خواستههایش برسد و بر خشم خود غلبه کند، تا آنجا که خانواده برای هدیه کریسمس برای او اسبی مخصوص میگیرند که یورتمه نمیرود. او حتی به کمک بوتینا اسب جدیدش رزی را که بدلیل بیدقتی و لغزندگی جاده از کنار کوره راه به پائین پرت میشود را نجات دهد و به اصطبل برساند. او لقب قهرمان میگیرد و پدر و مادر هم ترجیح میدهند به خانهای بزرگتر نقلمکان نکنند ولی به جای آن برای همه اهل خانه اسب تهیه کنند.
داستان کتاب کلت برای گروههای مختلف نوجوان میتواند موثر باشد. نوجوانانی که دارای معلولیت جسمانی و نقص عضو هستند با همانندسازی خود با کلت اعتماد به نفس پیدا میکنند و باور میکنند که معلولیت پایان راه نیست یا نوجوانانی که فرزند تکوالد و فرزند طلاق هستند همیشه با دشمن روبه رو نخواهند بود و اینکه با بد خلقی کاری از پیش نمیرود.
وقتی کلت، شخصیت اول کتاب نانسی اسپرینگر، برای اولین بار یورتمه رفتن اسب را ترجمه می کند، می فهمد که می تواند روی اسب ها به پرواز دربیاید. او دلش می خواهد این خیال را که لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رود، هر چه زودتر عملی کند؛ یعنی اسب سواری در چمن زار و تجربه ی دوباره حسی که به او می گوید به کمک اسبش، می تواند از پس هر مشکلی بربیاید.
برای کسی مثل کلت که آشکارا با بقیه تفاوت دارد، بدترین چیز می تواند تاکید دور و بری ها بر این تفاوت باشد. این تفاوت او را تبدیل به نوجوانی پرخاشگر و عصبی می کند که بی دلیل، دلش می خواهد با همه چیز مخالفت کند. کلت که به معنی کره اسب هم هست، از بیماری « اسپینا فیدیا» رنج می برد. این بیماری او را برای تمام عمر روی صندلی چرخدار نشانده وبا این حساب، کلت به خودش حق می دهد از زمین و زمان طلبکار باشد و خشم درونی اش را به چیزی یا کسی در بیرون متوجه کند. ورود اسب ها و خانواده ی فلاورز به زندگی او، خیلی چیزها را عوض کند. برد فلاورز که با مادر کلت ازدواج کرده است، مدام توانایی هایش را به او یادآوری می کند و تا جای ممکن، مثل یک نوجوان معمولی با او رفتار می کند.
کلت در این داستان احتیاج دارد حدی از رهایی را تجربه کند که مادرش ازآن غافل است. رویای تازه ی یورتمه رفتن با اسب این احساس را در او تقویت ی کند و به او چیزی می دهد که مجبور شود برایش بجنگد. تغییر رفتار کلت در طول داستان در مواجه با اطرافیان، به خصوص خانواده ی فلاورز، به تدریج اتفاق می افتد و فضای متشنج ابتدایی، در آرامشی واقعی به پایان می رسد.