لالابای دختر نوجوانی است که مادرش بر اثر تصادف دچارمشکل شده و در خانه است و پدر هم در مأموریتی در ایران بسر می برد. او تنهاست و مدرسه هم او را راضی نمی کند، برای پدر نامه می نویسد و اظهار دلتنگی می کند.
او در یکی از روزها تصمیم می گیرد دیگر به مدرسه نرود. او به سمت دریا می رود و محو زیبایی، سکوت و رمز و راز آن جا می شود. او گاهی ساعت ها بر روی صخره ها می نشیند و به دوردست، به افق و به غروب آفتاب نگاه می کند. او گاهی با پسری روبرو می شود که با او چند کلمه ای صحبت می کند و دیدنی های کنار ساحل را به او نشان می دهد و یک بار هم چهره او را نقاشی می کند. دختر با وجود فرار از مدرسه در تمام مدتی که دور از مدرسه و در کنار ساحل است برخی از درس های خود مانند نجوم، ریاضی که از درس های محبوب او هستند به بهانه های مختلف مرورمی کند. زمانی که او به خانه متروک روی تپه می رود مرد ژنده پوشی او را دنبال کرده و او از ترس فرارمی کند. اگر چه او از مدرسه و هیاهوی آن فرارکرده ولی وقتی به خود می آید که بر روی نیمکت مدرسه نشسته و از سر و صدای شاگردان لذت می برد و هیچ جا را امن تر از آن جا پیدا نمی کند. او ابتدا نمی داند چگونه پاسخ غیبت های چند روزه خود را به مدیر بدهد ولی در رویارویی با او، آنچه را که بر او گذشته را برای مدیر تعریف می کند. معلم محبوب او از این که او برگشته اظهار خوشحالی می کند.
روحیه سرکش و ناآرام لالابای که در دوران بلوغ بسر می برد، نمونه هزاران نوجوانی است که در این دوران بسر می برند و نیاز به لحظاتی دارند که فکر کنند و چنین فرصتی را در دل طبیعت بهترمی توانند بدست بیاورند. اثر برای والدین هم مناسب است و کمک می کند تا با حالت درونی فرزنشان بیشتر آشنا شوند و بهتر درکش کنند.