داستان برای نوجوانان ۱۳ سال به بالا

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با داستان برای نوجوانان ۱۳ سال به بالا را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که همسری با گیسوان طلایی داشت. او آن‌قدر زیبا بود که همانندش در سراسر کره زمین یافت نمی‌شد. ملکه از بد روزگار بیمار شد و چون احساس کرد که روز مرگش فرارسیده‌است پادشاه را نزد خود خواند و گفت: «اگر خواستی پس از مرگ من همسری انتخاب کنی با هیچ زنی که به زیبایی من نباشد و گیسوان طلایی مانند من نداشته‌باشد، ازدواج نکن و باید این را به من قول بدهی.» وقتی پادشاه قول داد، ملکه چشمانش را بست و به درود حیات گفت.
یکشنبه, ۹ آبان
روزی و روزگاری پادشاهی بود که سخت بیمار شد، به طوری که هیچ کس امیدی به زنده ماندن وی امید نداشت. پادشاه سه پسر داشت که به خاطر مرض سخت پدر بسیار اندوهگین بودند. روزی از روزها که در باغ قصر افسرده و غمگین نشسته و می‌گریستند، پیرمردی پیش آمد و علت غم و اندوه آنان را پرسید. پسران گفتند که پدرشان آن‌قدر بیمار است که بی‌تردید از آن بیماری خواهد مرد؛ زیرا هیچ دارویی مرضش را تسکین نبخشیده است. پیرمرد گفت: «من دارویی می‌شناسم که اکسیر جوانی است.
دوشنبه, ۳ آبان
روزی و روزگاری دو برادر بودند که یکی ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر ثروتمند زرگر بود و قلبی شریر داشت. برادر فقیر برای تأمین زندگی جارو می‌ساخت و آدمی خوش‌قلب و درستکار بود. مرد فقیر دو فرزند داشت که دو پسر دوقلو بودند. آن‌ها مانند دو قطره آب کاملا به هم شباهت داشتند. این دو پسر گاه گاه به خانه عموی ثروتمند خود می‌رفتند. آن‌ها گاهی آن‌چه از غذایشان باقی مانده‌بود به آن دو می‌دادند که شکم خود را سیر کنند. یک روز که مرد فقیر به دنبال هیزم به جنگل رفته‌بود، پرنده‌ای طلایی رنگ و آن‌قدر زیبا را دید که تا آن هنگام پرنده‌ای بدان زیبایی ندیده‌بود. سنگی برداشت و به سوی پرنده انداخت. از قضا سنگ به پرنده خورد، اما فقط یک پر طلایی افتاد، پرنده پرواز کرد و رفت.
شنبه, ۱ آبان
در روزگاران گذشته مردی بود که سفر دور و درازی در پیش داشت. به هنگام عزیمت از سه دختر خود پرسید که چه‌چیز برای هر کدام بیاورد. دختر بزرگ گردنبند مروارید خواست. دختر دوم گردنبند الماس و چون نوبت به سومی رسید، گفت: «پدر عزیزم، برای من یک چکاوک خواننده و جهنده بیاور.» پدر جواب داد: «باشد، اگر چنین چکاوکی پیدا کنم برایت می‌آورم.» آن‌گاه دختران خود را در آغوش گرفت، بوسید و به راه افتاد. وقتی هنگام بازگشت فرا رسید برای دو دختر بزرگ‌تر گردنبندهای مروارید و الماس خریداری کرد، اما درباره چکاوک خواننده و جهنده که دختر کوچک‌تر درخواست کرده‌بود هرچه گشت چیزی نیافت؛ چون دختر کوچک‌تر را بسیار دوست می‌داشت، بسیار اندوهگین بود.
چهارشنبه, ۲۸ مهر
یک روز سرد زمستانی زیبا که دانه‌‌های برف بسان کرک نرم پرندگان از آسمان می‌بارید، ملکه‌ای کنار پنجره اتاق قصر خویش که از آبنوس سیاه ساخته شده‌بود، نشسته و گلدوزی می‌کرد. ضمن گلدوزی و تماشای بارش برف، سوزن به انگشتش فرو رفت و سه قطره خون روی برف‌ها افتاد. رنگ سرخ خون بر روی برف سفید چنان زیبا بود که ملکه با خود گفت: «یعنی می‌شود کودکی داشته‌باشم به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشته‌باشد!» چندی نگذشت که ملکه دختری به دنیا آورد به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشت، به همین جهت نام او را سفیدبرفی گذاشتند. اما ملکه هنگام تولد کودک درگذشت.
سه شنبه, ۲۷ مهر
پس از آن‌که هفت سال دوران خدمت ژان به استادش پایان یافت، به او گفت: «استاد، دوره خدمت من تمام شده و می‌خواهم نزد مادرم برگردم. مزد مرا بدهید.» استاد جواب داد: تو در کمال وفاداری و درستکاری به من خدمت کردی و چنین خدمتی سزاوار مزدی شایسته است.» پس یک شمش طلا را در سفرهای پیچید و آن‌را روی دوش خود گذاشت و راه بازگشت به سوی خانه را در پیش گرفت. در طی راه بر اثر سنگینی بار مجبور بود دائم یک پایش را جلوی پای دیگر بگذارد، در حالی که مرد دیگر سرزنده و خوشحال سوار بر اسبی چابک به حال یورتمه از کنار او می‌گذشت.
دوشنبه, ۲۶ مهر
روزی و روزگاری جوانی که در حرفه قفل‌سازی مهارت بسیار داشت به پدرش گفت که اکنون می‌خواهد به راه بیفتد و بخت و اقبال خود را در جهان گسترده بیازماید. پدر پاسخ داد: «بسیار خوب، من از این حرف بسیار خوشحالم.» و مقداری پول برای مخارج سفر در اختیار پسر گذاشت. جوان بی مقصد و هدف راه جهان را در پیش گرفت و به هرکجا رسید جویای کار شد. پس از گذشت چند وقت، دریافت که حرفه قفل‌سازی دیگر نیازهای او را برآورده نمی‌سازد و به علاوه دیگر این حرفه را دوست ندارد، بلکه مایل است شکارچی شود. در این هنگام شکارچی‌ای را دید که جامه سبز بر تن داشت و از او پرسید از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. جوان پاسخ داد که کارگر قفل‌ساز است، اما دیگر آن پیشه را دوست ندارد و می‌خواهد شکارچی شود و آیا حاضر است او را به شاگردی بپذیرد؟
شنبه, ۱۰ مهر