فدای دوستی مثل تو که مرا اندازه خودت نمیخواهی!
یک داستان دربارهٔ دوستی! یک داستان نامتعارف دربارهٔ دوستی میان گربه و موش. چرا میگویم نامتعارف؟ چون امروزه دوستی میان موش و گربه در واقعیت هم امکانپذیر است و در داستانها هم دیگر عجیب نیست.
بارها داستانهایی را دیده و خواندهایم که دو دشمن دوست شدهاند یا یک موجود ترسناک، دوست خوبی برای موجودی کوچک و آسیبپذیر شده است. نمونهٔ این نوع دوستیها بسیار است در داستانها و مهم کنشهای این شخصیتهاست. این داستانها، دربارهٔ چیده شدن پایههای دوستی سخن میگویند، دربارهٔ از میان رفتن بیگانگی و رسیدن به آشنایی. برای همین دوستیِ عجیبی را پیش چشم ما میکشند میان دو موجودی که در هیچ چیز شبیه هم نیستند تا به ما یادآوری میکنند، «دیگری» ترسناک نیست، دیگری میتواند، اگر نزدیکاش شویم، شبیه به ما باشد، حتی اگر از جنس ما نباشد اما دوست ما بشود. این داستانها بر مفهوم «دیگری» و دوستی با او پافشاری میکنند. درک «دیگری» برای همهٔ ما مهم است به ویژه کودکان، چون درک دیگری به شناخت «خود» مان هم کمک میکند.
در خواندن و دیدن کتاب «گربهای که موشها را دوست داشت» به سراغ این دو مفهوم میرویم و میبینیم این داستان چرا خلاف داستانهای دیگر دربارهٔ دوستی و دیگری، نامتعارف است یا بهتر است بگویم شکل دیگری از دوستی و درک دیگری و خود را نشان میدهد.
گربه و موش میتوانند دوست باشند اما میتوانند یکدیگر را با همین چهره و رفتار بپذیرند؟ این کتاب پا را فراتر میگذارد و به مسئله «دوستی» و «دیگری» از دریچهای دیگر نگاه میکند.
میخواهی خودت را بشناسی، به دیگری نگاه کن! اما آیا خودت را بهخوبی میشناسی؟
پرسش داشته باشیم، هنگام خواندن پرسشهای ذهنمان را نادیده نگیریم. اجازه دهیم داستان با ذهن ما و دانش پیشینمان بازی کند. اجازه دهیم، داستان آموختههای را به پرسش بگیرد و گاهی ما را به شک بیندازد. اجازه دهیم که فکر کنیم!
یک گربهٔ سفید چشم آبی! در تصویرها، نگاه دلبرانهای دارد. کنشها و سخنگفتناش هم در داستان ما را شیفتهٔ خودش میکند. حتی پایان کتاب هم دلمان نمیآید او را مقصر بدانیم. اما چرا؟
همراه شوید تا به دیدن و خواندن یکی از متفاوتترین کتابها درباره دوستی بنشینیم و چرایی این تفاوت را بیابیم.
زیر گنبد کبودی که موشها و گربهها روزگار میگذراندند: «گربهها، دشمن موشها بودند. تا موشها غافل میشدند سر از شکم گربهها در میآوردند. برای همین بود که موشها خیلی خیلی از گربهها میترسیدند.» چرا میترسند؟ و خیلی خیلی؟ ترس برابر است با زنده ماندن! نترسند، سروکارشان با شکم گربههاست. پس برای زنده ماندن نباید نزدیک گربهها شد. موشها که چنین خیالی ندارند. اما اگر یک گربهای به سرش بزند که به این دشمنی پایان دهد و یا خوردن موشها برایاش کار بدی باشد آنوقت چه میشود؟ اینجاست که داستان کتاب گام به گام شکل میگیرد با رخدادی که متفاوت است با گربهای که کنشاش با گربههای دیگر فرق دارد.
«میان گربهها، گربهٔ سفیدی بود که خیلی قشنگ و زرنگ بود.» هم قشنگ است هم زرنگ! سفیدی که هم رنگی است برای پاکی و مهربانی. پس داستان در چهره و درون جای تردیدی باقی نمیگذارد که گربه داستان خوب است!: «یک فرقی با بقیهٔ گربهها داشت...» چه فرقی؟: «او موشها را دوست داشت.» و قیدهای تأکیدی: «اصلاً و ابداً خیال شکارشان را نداشت.» و جملهای مهم!: «کاری به کارشان نداشت.»
اما این کاری به کارشان نداشتن خیلی طول نمیکشد که در داستان تغییر میکند و گربه سراغ موشها میرود. گربهٔ خوب داستان یک پرسش دارد: «چرا ما گربهها باید موشها را بخوریم؟» به تصویر که نگاه کنیم، نیمهٔ بدن گربهٔ سیاه و خاکستریای را میبینیم که موشها از دورش فرار میکنند. رنگ گربه وحشی تصویر سفید نیست! پس تصویر هم تأیید و تأکید میکند گربهٔ سفید خوب است و گربههای بد رنگها تیره دارند!
اما پاسخ گربهها به پرسش گربهٔ خوب داستان چیست؟: «برای اینکه موشها خیلی خوشمزهاند، همین!» همین! این «همین» مهم است. یعنی حرفی در آن نیست، بحثی نیست که وقتی موش خوشمزه است، خوردنی است! و گربه سفید چه میگوید: «این خیلی بد است که موشها را بهخاطر آنکه خوشمزهاند بخوریم. بهتر است با آنها دوست باشیم.» گربههای دیگر به این فکر گربه سفید میخندند. داستان تنها از یک گربه سفید میگوید. حتی نامی هم بر او نمیگذارد!
این فکر به جان گربه سفید افتاده که دوستیاش را به موشها نشان دهد پس میرود به شهر موشها!
چرا این همه دارم جمله به جمله کتاب را برایتان میگویم؟ میخواهم نشانتان دهم که ساخت داستان و مفهومی متفاوت تا چه اندازه نیازمند دقت و مهارت است و هر واژه چه کمکی میتواند بکند به پیشبرد مفهومی که کتاب به دنبالاش است.
تا جایی که گربهٔ سفید فقط موش نمیخورد، همه چیز عادی است. گربهای متفاوت میان گربهها! اما از وقتی هوس دوستی با موشها به سرش میزند، بحران کم کم در داستان شکل میگیرد.
«شهر موشها در کشتزار یونجه، نزدیک ده بود.» کشتراز جای خوبی برای پنهان شدن است. موشها از بوی گربه فرار میکنند و گربه با فریاد دوستی تلاش میکند آنها را بیرون بیاورد از لانهشان زیرزمین. اما موشها چه میگویند؟: «یکصدا گفتند ممکن نیست بیرون بیاییم. تو گربهای و امکان ندارد دوست ما باشی.» و گربه برای نرم کردن دلشان چه میکند؟ گریه! به یک نکته توجه کنید در گفتار موشها.
همه یک صدا میگویند. یک صدا گفتن، یعنی همه با هم یک چیز را قبول دارند که گربه دوستشان نیست. گریهٔ گربه دل رئیس موشها را نرم میکند و او برای اینکه گربه بتواند دوستیاش را نشان دهد، موشی را یک هفته پیش او میفرستد: «اگر دوستی تو موش ما...» موش ما! به واژهها دقت کنید: «یک هفته دوام آورد، معلوم میشود که دوست موشها هستی و میتوانیم به تو اعتماد کنیم. آنوقت...» چه میشود؟: «تو را به شهرمان راه میدهیم!» به تصویر نگاه کنید. چهرهٔ گربه از بالای سوراخ موشها با صورتی سفید و مهربان و چشمانی قشنگ، هر موشی را میتواند به خیال دوستی بیندازد!
گربهٔ سفید با مهربانی سرو صورت موش کوچولو را لیس میزند و با او دست دوستی میدهد. چرا داستان میگوید لیس زدن؟ همان دست دادن کافی نیست؟ لیس زدن کنشی است برای گربهها برای خوردن غذایشان! مقدمهای بر خوردن غذایشان. اما گربهٔ داستان که قرار نیست موش را بخورد پس این کارش چه معنایی میدهد؟ غریزه! در ادامه بهتر میبینیم.
«سپس به اتفاق همدیگر، از شهر موشها بیرون رفتند تا زندگی آزمایشیشان را شروع کنند.» به آسیاب ده میروند، گربه در لانهاش در تنهٔ درخت و موش هم سوراخی کنار همین درخت درست میکند. شب اول همه چیز خوب است، گربه به ده میرود و کوفته میآورد و با موش شام میخورند. روز بعد موش گردو میآورد. شب سوم و چهارم هم دوستیشان به خوبی و خوشی میگذرد تا شب پنجم!
«موش و گربه سرگرم بازی بودند. گربه دائم روی موش میافتاد و موش دردش میگرفت. موش که رنج و عذاب بود گفت: گربه جان، کاش کوچکتر بودی تا راحتتر بازی میکردیم!» گربه دائم روی موش میافتد. این هم مانند لیس زدن کنشی عادی است و درغریزهٔ او!
آرزوی کوچکتر بودن گربه از سوی موش، دل گربه را نرم میکند که بخواهد آن را برآورده کند. موش پیشنهاد بریدن دم او را میدهد و ساطوری میآورد. گربه هم میگوید: «دمم فدای دوستی مثل تو!» بریدن دم، گربه را اندازهٔ موش نمیکند!: «گربه جان، کوچکتر شدهای، اما هنوز انداره من نشدهای.» پس موهای او را هم با قیچی میبرد و گربه باز میگوید: «موهایم فدای دوستیمان.» جای گربه پشمالو و سفید و قشنگ، یک گربهٔ لاغر و صورتی و مسخره جایاش را میگیرد. اما این کارهم گربه را اندازه موش نمیکند. پس اینبار موش گوشکوبی برمیدارد و بر سرگربه میکوبد. اما فایدهای ندارد: «گربه جان، مثل اینکه تو کوچولو بشو نیستی، همین اندازه که هستی بمان!» اگر گربه میپذیرفت چه میشد؟ یک هفته تمام میشود و رئیس موشها به دوستی میان موش و گربه اعتماد میکرد اما گربه شب ششم میگوید: «موش عزیز، حالا که من کوچک نمیشوم تو بیا و بزرگ بشو!» و دماش را به موش میچسباند و موهایاش را! دقت کنید.
هر چیزی که از گربه کم شده، اینبار به موش افزوده میشود اما این کار موش را اندازه گربه نمیکند. موش که از بزرگ شدن خوشش آمده پیشنهاد گربه را برای درازکردناش میپذیرد و گربه دم موش را به ریشه خکشیده درختی گره میزد و سر او را توی دهاناش میگیرد و موش را میکشد و میکشد. موش یواش یواش بزرگ و بزرگتر میشود و گربه ذوق زده! تمام زورش را جمع میکند و یک فشار و موش دیگر سری ندارد! در دهان گرفتن کلهٔ موش و کنده شدن کله هم کنشی است برای گربهها، غریزهٔ آنهاست.
پایان داستان هم معلوم است که دیگر هیچ گربهای به فکر دوستی موشها نیفتاد و هیچ موشی هم پیشنهاد دوستی گربه را باور نکرد.
چرا میان موش و گربه دوستیای شکل نمیگیرد؟ تنها برای غریزهٔ گربه؟ یا اینکه این دو میخواستند اندازهٔ یکدیگر بشوند؟ درک دیگری به معنای پذیرفتن او با همان ظاهر است. گربه میتواند مهربان بشود اما نمیتواند اندازهٔ موش بشود. موش میتواند با گربه سر یک سفره بنشیند اما کشیدن او را بزرگ نمیکند و برای این هوس، کلهاش را از دست میدهد.
فدای دوستی مثل تو! من میتوانم دوستات داشته باشم اما نمیتوانم اندازهات باشم. اندازه یعنی همرنگ تو، هم شکل تو.
فدای دوستی مثل تو که مرا اندازه خودت نمیخواهی!
دوستی بدون فکر میشود دوستی میان گربه و موش بیکله! کله نشانهٔ تفکر است در این داستان و وقتی تفکری نیست، کلهای هم نمیماند برای دوستی!
افزودن دیدگاه جدید