بخش نخست: ما دلیلِ دلیل هستیم!
ما آزاد هستیم؟ پاسخِ برخی به این پرسش، آری ست، برخی، نه و برخی برای یافتنِ پاسخ به آن فکر میکنند. برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بتوانیم تعریفی از آزادی برای خودمان داشته باشیم، یک تعریف شخصی! لازم است آزادی را جدا از درک دیگران بفهمیم. کسانی که بهسرعت پاسخ نه و یا آری میدهند، درکشان از آزادی وابسته به درک دیگران است، تعریفی که گاهی جامعه از آزادی به ما میدهد، خانواده، دوستان و کسان دیگر. اگر به آزادیهای اجتماعی فکر کنیم، پاسخ ما میتواند متفاوت باشد از هنگامی که به آزادیهای فردی فکر میکنیم. گاهی در جامعه آزاد هستیم اما در خانواده نه یا برعکس.
درک از آزادی برای فرد فرد ما متفاوت است، با این درک است که ما میتوانیم به آزادیِ دیگری هم فکر کنیم، آزادی درونی! میتوانیم از خودمان بپرسیم آیا در درونمان آزاد هستیم یا بندهای ناپیدا ما را به اسارت گرفته اند؟ کارهای ما وابسته به دلیلهای درونی است یا بیرونی؟ بهویژه کارهایی که نسبتی با اخلاقیات دارند، این کارها دلیلشان در ماست و ما کنشگر آنها هستیم یا دلیلِ دلیل آنها؟
ما انسانها جزئی از طبیعت هستیم، قانونهای درونی و بیرونی طبیعت بر ما تأثیر دارد. اما آیا ما دربندِ قانونهای طبیعت هستیم در درون و بیرون از خودمان؟ آیا ما در خودمان آزاد هستیم؟ آیا در خودمان بیش از آنچه در جهان آزاد هستیم، آزادیم؟
آیا ما موجوداتی اسیر طبیعت هستیم و کارهایمان نتیجهی تصمیمهای خودمان نیست؟ آیا ما به عنوان انسان، بی اراده و مانند اسباببازیهای کوکی هستیم؟
برخی از ما باور داریم که زندگیمان از پیش نوشته شده و تنها براساس نقشهی تعیین شده عمل میکنیم. این باور دو جنبه دارد، ما را بی اراده میکند، به ما آرامشِ باور به رخدادهای نامنتظره را میدهد برای تغییر خودمان. اینکه کدام سوی این باور بایستیم، بر عمل ما تأثیر میگذارد.
برای اندیشیدن بیشتر دراینباره، ابتدا باید بدانیم آزادی، انجام دادن هر کاری نیست که بخواهیم، چون ممکن است رفتارمان به دیگران آسیب برساند.
ما در خواستنمان آزاد هستیم اما این آزادی چگونه است و چه معنایی میتواند داشته باشد؟ اگر پای اخلاق هم درمیان باشد، آنجا که نباید به دیگری آسیب رساند، آزادی چه معنایی دارد؟
انسان ناآزادتر از آن است که باور دارد و هم آزادتر.
اگر ما تنها دنبال دلیلهای درونی برای خواستههای خودمان باشیم به چیزی که دست خواهیم یافت حتی شبیهِ آزادی هم نخواهد بود.
شاید برایمان پیش آمده که در رویارویی با مشکل یا رخدادی به خودمان گفته باشیم ما نمیتوانستم کار دیگری بکنیم و از سوی دیگر در انجام همان کار، خودمان را گناهکار بدانیم. این احساس دوگانه همان جایی ست که آزادی را در آن میتوانیم درک کنیم. اگر ما اراده و کنترلی بر رفتارمان نداریم پس چگونه میتوانیم خودمان را گناهکار بدانیم یا حتی حس تقصیر داشته باشیم؟ در همین جاست که ما متوجهی آزادی خود میشویم.
نمیتوانیم لحظهای خاص برای آزادی درنظر بگیریم. بگوییم ما اکنون آزادیم و ساعتی دیگر از ناآزادی خودمان سخن بگوییم.
شاید ضرورتهای طبیعی ما را به سوی انجام کاری میبرد اما درنهایت این ما هستیم که این دلیل را دلیلِ انجام آن کار قرار می دهیم. یعنی ما در انتخاب دلیل آزادیم! آزادی تنها به معنای انجام دادن کار نیست، انتخاب آن دلیل هم، نشان از آزادی ما دارد، ما دلیلِ دلیل آن رفتار هستیم.
ما آزاد هستیم، چه بخواهیم آزاد باشیم و چه نخواهیم. ما هم در آزادی آزاد هستیم و هم در ناآزادی. در نیک و بد، آزاد هستیم. ما آزادیم حتی در زمانی که تنها ضرورتها را دنبال میکنیم. هیچ آزادیای بدون ما وجود ندارد، با این همه ما خود نتیجهی عمل آزادانه هستیم.
اکنون که با هم به آزادی و اخلاق فکر کردیم بیایید نگاهی به کتاب «داستانکهای خرگوش حکیم» بیاندازیم و از دریچه مفهوم آزادی به داستان های این کتاب نظری بیاندازیم.
آخرین باری که حس آزادی داشتهاید کی بوده؟ آیا این حس را باور میکردید؟ بندهایی که به پایتان داشتید، خودتان مسبب آن بوده یا دیگران بر پای شما گذاشته بودند؟ نمیخواهم از این بگویم که بندها همه درونی هستند، نه! گاهی بندهای بیرونی قویای داریم اما چنان که با هم فکر کردیم و دیدیم، ما همزمان که حس ناآزادی داریم، آزاد هم هستیم! باور به این حس، اسارت را در ما از میان میبرد! از میان رفتن اسارت در ما، کم کم به درهای بیرونی هم فشار میآورد!
«رعیتها باور نمیکردند آزاد شدهاند» این جملهای از آخرین داستانک کتاب است، زمانی که رعیتها آزادی را میچشند، بهخیال خودشان میچشند و همان زمان میگویند: «حکیم! تو باید شاه ما شوی.» چرا کسی که در لحظهای پیش از بند شاهی آزاد شده دوباره دنبال شاهی دیگر میگردد؟ چون بند پیشین را خودش باز نکرده، طعم آزادی را خودش نچشیده بود. آزادی باید برای ما شخصی شود. اگر منتظر آزادیهای بیرونی بمانیم، تا از بندی رها شویم، ذهن مان که به بند عادت کرده، بهسوی بندی دیگر میرود. ابتدا باید ذهن را آزاد کرد! از سویی دیگر، داشتن شاه از همهی خرگوشها سلب مسئولیت میکند نسبت به سرنوشتی که دارند و به خودشان میگویند ما محکوم هستیم رعیت بمانیم و آن را برای خودشان یک ضرورت میکنند! اما میدانیم که دلیلِ دلیل کارها خودمان هستیم و ما آزادیم و نمیتوانیم دربند ماندن را حتی با همهی ضرورتهای ساختگی، به دیگری نسبت دهیم. دلیلِ ما، دلیل ماندن در بند است، ما این دلیل را انتخاب کردیم و در این انتخاب، آزادیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم. در «داستانکهای خرگوش حکیم» میبینیم که چگونه خرگوشان نخواستن را انتخاب میکنند!
خرید کتاب «داستانکهای خرگوش حکیم»
«زیر گنبد کبود، در کشور خرگوشان، خرگوشی زندگی میکرد که وضع خوبی نداشت.» چرا؟ : «چون نه شاه بود که بهترین خوراکها را بخورد و در نرمترین بسترها بخوابد و نه کارهای عجیب و غریب مثل جادوگری و بندبازی بلد بود که روزگار بهتری داشته باشد.» پس روزگار بهتر در کشور خرگوشان یا با پادشاهی ممکن است یا کارهای عجیب! که اولی هم مانند دومی عجیب است! چرا؟ :«این خرگوش مثل بیشتر خرگوشان آن کشور رعیت شاه بود و مجبور بود صبح تا غروب در کشتزارهای شاه زورگو و بداخلاق کار کند و غروب هم سر بر بالین بگذارد و از خستگی تا صبح آه و ناله کند.» برایمان عجیب نیست که یک نفر پادشاه باشد و همه رعیت؟ با کدام جادویی قویتر از باور به «رعیت بودن» میتوان همهی خرگوشان را بندهی یک خرگوش کرد؟ پس پادشاهی هم همان جادوگری ست! اگر خرگوشان باور میکردند در پادشاهی هم مانند جادوگری ضرورت طبیعی وجود ندارد و هر دو ناطبیعی هستند، پادشاهی را هم مانند جادوگری باور نمیکردند و نمیپذیرفتند و از بند رعیت بودن رها میشدند.
باور به آزادی، اخلاقی ست و باور به ناآزادی، نااخلاقی!
«با چنین وضعی هیچ کسی انتظار نداشت، سرنوشت این خرگوش از این رو به آن رو شود.» خود خرگوش چی؟ : «خرگوش هم انتظارش را نداشت.» گمان میکنم بدانید چرا خرگوش انتظار تغییر سرنوشتاش را نداشت!
یک خبر قرار است خرگوش را به زندگی در کاخ ببرد و خرگوش حکیماش بکند، چه خبری؟ یک خبر عجیبب! : «خبری عجیب شنیدند. خبر این بود که پشهای به کاخ خرگوش شاه رفته و آرام و قرار را از او گرفته است.» این پشه شاه را نیش نمیزند، کاری عجیب میکند، خواب را از او میگیرد، کاری که باید خرگوشان رعیت میکردند، گرفتن خواب و قرار از پادشاهی ستمگر: «فقط دنبال گوشهای شاه میگشت، تا درون آن برود و وزوز کند و نگذارد شاه بخوابد.»
برای همین، برخی از خرگوشها شاد میشوند و برخی به فکر فرو میروند که این چه پشهای است که فقط وزوزکردن توی گوش شاه را میخواهد!
و این وزوز چه میکند؟ این وزوز فقط در درون گوش شاه هست یا نشان از وزوز دیگری دارد؟
شاه هر چه به پشه دستور میدهد از کاخاش بیرون برود، نمیرود: «سرکشی پشه به گردن توست وزیر! تو بندگان ما را گستاخ کردهای!» و وزیر حرف عجیبی میزند: «قربان، پشه که بنده شما نیست. فقط خرگوشان بنده شما هستند!» و کسی که بندهی شاه نباشد به حرف او گوش نمیدهد یا بهتر است بگوییم ضرورتی برای گوش دادن حرف شاه نمیبیند! دیدید پشهای که صدها بار از یک خرگوش کوچکتر و ناتوانتر است چهطور آزاد است؟
و شاه بهناچار چه میکند؟ : «هرکسی بتواند پشه را از کاخ ما بیرون بیاندازد، او را حکیم دربار میکنیم!» شاه مجبور است تا از رعیتهایاش یاری بگیرد! وزوز این پشه، سبب میشود که شاه، رعیتهایاش را به کاخ راه بدهد، صدای دیگری را و در نهایت همین صدا و حضور خرگوش حکیم است که سبب میشود کم کم پادشاهی خرگوش شاه از میان برود!
اما خرگوش حکیم چهطور خرگوشی ست؟ او هم عاقل است هم نادان، هم تنبل است هم زرنگ، هم فکر میکند هم فکر نمیکند. پشه را با دود از کاخ شاه بیرون میکند اما از آب داغ هراسان است و وقتی از حمام داغ شاه میگریزد و با صدای کشف کردم کشف کردم شاه را تا بالای کوه دنبال خودش میدواند، خرگوشان بهجای اینکه نادانی او را ببینند، باور دارند که او از زرنگیاش شاهِ تنبل را تا بالای کوه دوانده: «آفرین حکیم ما که شاه تنبل را تا کوه دواند.» و او: «باورش شد که راستی راستی حکیم است و نه بهخاطر ترس از آب داغ که برای ادب کردن خرگوش شاه، او را تا نوک کوه کشانده است.»
خرگوش حکیم تنها کسی است که دربرابر خواستههای شاه جواب سرپایین میدهد اما چه پاسخ دادنی! هر بار درِ خانه و اتاق را روی خودش میبندد و همه ساعتها و روزها را به خوردن و خوابیدن میگذراند و وقتی شاه سراغاش میآید او را به روشی فریب میدهد و خواستهی شاه هربار سبب آزار شاه میشود و حکیم را تنبیه میکند و رعیتها گمان میکنند حکیم همه را از قصد کرده است! و همین میشود که وقتی خرگوش حکیم از حکیم بودن خسته میشود: « خرگوش حکیم از حکیم بودن خسته شده بود دلاش میخواست دوباره به کشتزارها برود و مثل دیگران کار کند اما مگر رعیت دربند میگذاشت!» چرا خرگوشان رعیت اجازه نمیدهند؟ شاید بهترین پاسخ در داستان «چاره آتشفشان» باشد در این جملهها، زمانی که خرگوشان آتش را میبینند: «شکم خالی و آتشفشان کوه دیگر از این بهتر نمی شود... دیگری گفت: فرداست که آتش بر سرمان بریزد و جزغاله شویم...خرگوش سوم گفت: کوه هم از دست ستم شاه به تنگ آمده است باید به فکر چاره بود.» کوه از ستم شاه به تنگ آمده اما خرگوشان رعیت نه؟ چرا خودشان کاری نمیکنند و با گریه دست به دامان خرگوش حکیم میشوند؟
داستانکها را بخوانید تا ببینید چگونه خرگوش شاه، پادشاهی را از دست میدهد و به معنای آزادی فکر کنید.
در بخش دوم، با هم به دیدن و خواندن همین کتاب خواهیم نشست اما با نگاهی دیگر! میخواهیم ببینیم «کیفیت افسانهگون» در داستانهای کودک چیست!
افزودن دیدگاه جدید