صدای مقصر را میشنوی؟
«خوشههای خشم[1]»، فیلمی است براساس رمانی[2] به همین نام. تام جود که به تازگی از زندان آزاد شده از راهی طولانی خودش را به خانه میرساند اما با زمینی متروک و خانهای خالی روبهرو میشود. توی تاریکی خانه، او یکی از همسایگانشان را میبیند و همسایه از سرنوشت تلخ تمامی ساکنان آن اطراف میگوید، از زمینهایی که مصادره شده، خانههایی که خراب شده و خانوادههایی که ناچار به کوچ شدهاند. تام در جستوجوی خانوادهاش به خانهی عمو میرود و پس از آن، این دو خانواده سفرشان را به ایالت دیگری آغاز میکنند. سفری که در آن تام، پدربزرگ و مادربزرگاش را از دست میدهد، تنها بازماندههای گذشته. زمین و خانه را بانک مصادره و بیریشهشان کرده و خستگی سفر و دلزدگی از دنیا و جبر مهاجرت، پدربزرگ و مادربزرگ را از آنها میگیرد. پدربزرگی که رویای بزرگاش خوردن انگور است و با همه چیزهایی که از دست داده، نمیخواهد زمین و خانهاش را ترک کند. خانواده تام از اردوگاهی به اردوگاهی دیگر میروند و تلخی زندگیشان پایانی ندارد. تنها صحنهی دلگرمکننده داستان، رقص همهی مهاجران در ارودگاهی است که وضعیت بهتری نسبت به دیگر جاها دارد. اما مردم بومی آن منطقه، نمیخواهند مهاجران آنجا بمانند و قصد آتش زدن اردوگاه را دارند. فیلم تلاش میکند با امید تمام شود اما راه تام از خانواده جدا شده و او برای فهمیدن و درک چرایی بلاهایی که به سرشان آمده، آنها را ترک میکند.
«خوشههای خشم» داستان خانوادههای کشاورزی است که زمینهایشان دیگر محصولی نمیدهد. خانوادههایی که باید ریشههایشان را از زمینهایی جدا کنند و از خانههایی دل بکنند که دههها در آن زیستهاند. داستان بیهویت و توخالی کردن زندگی انسانهایی است که نه قدرتی برای مبارزه دارند و نه شجاعتی برای ماندن. باد سال به سال بر زمینهایشان گرد و غبار ریخته است و بیحاصلشان کرده. انگار که سال به سال بر زندگی و ذهنشان گرد فراموشی پاشیده و فلجشان کرده است. خانوادههایی که ابتدا انگشت تقصیر را رو به آسمان میگیرند: «صدای مقصر رو میشنوی؟ باد رو میگم. همهاش تقصیر باده. سالهای سال گرد و خاک رو اورد و زمین ما رو برد، محصول ما رو برد حالا هم خودمون رو میبره.» و وقتی آدمها برای تصرف و ماشینها برای خراب کردن خانههایشان میآیند، دنبال مقصر میگردند: «تقصیر من نیست، تقصیر کیه؟ شرکت زراعی. رئیس شرکت هم تقصیر نداره، بانک هم تقصیر نداره، مجبوره دستوراتی را که از شرق میرسه اجرا کنه. پس تقصیر کیه؟» خانوادههایی که تمامی زندگی و گذشتهشان، تاریخشان، هویتشان مصادره شده و بیهیچ آینده و مالی، آواره شدهاند و به دنبال زندگی به ایالت دیگری می روند اما نمیدانند که خوشبختی سراب است و آوارگی سرنوشت آنهاست. انسانهایی که شبیه به هم و غریبه با دیگراناند، آنقدر متفاوت از آنها که رنجشان برای دیگری قابل درک نیست و گمان میکنند آنها نه حس دارند و نه عقل که میتوانند رنج را تاب بیاورند: «خدای بزرگ چه قیافههایی دارن. همه دهاتیها همین جوری هستن. من و تو عقل داریم، این دهاتیها نه عقل دارن نه حس. آدم نیستن. هیچ آدمی این جور زندگی نمیکنه، یعنی نمیتونه اینقدر بدبخت و بیچاره باشه.»
«خوشههای خشم» داستان امیدهای در گذشته مانده است، داستان آدمهایی که فردایشان، خیلی زود امروز شده است و در امروزشان جز دلسوزیهای گذرا و تأسف به روزگارشان، کسی چارهای برای رنجشان ندارد.
روز آدم کوچولوی کتاب «آدم کوچولوی گرسنه[3]» هم با گرسنگی آغاز شده است. در خانهای که گنجه و کمد و جانانیاش از نان خالی است و توی شکم آدم کوچولوی گرسنه، یک شکم خالی خالی است که باید برایاش دنبال نان بگردد.
توی آدم کوچولو، یک شکم خالی خالی بود.
«توی شهر، یک خیابان بود.
توی خیابان، یک خانه بود.
توی خانه، یک اتاق بود.
توی اتاق، یک تختخواب بود.
توی تختخواب، یک آدم کوچولو بود و توی آدم کوچولو، یک شکم خالی خالی بود.»
روز آدم کوچولو آغاز شده اما نانی برای خوردن نیست. آدم کوچولو همهی خانه را میگردد اما هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمیکند، همه جای خانه خالی از نان است: «گنجه را باز کرد، خالی بود. کمد را باز کرد، خالی بود. جانانی را باز کرد، خالی بود.»
آدم کوچولو به نانوایی میرود. نانوا میگوید که بدون پول نانی به کسی نمیدهد. اما در کیف آدم کوچولو پولی نیست: «آدم کوچولو کیف پولش را باز کرد. آن هم خالی بود.» نانوا از او میخواهد تا برایاش آرد بیاورد و نان بگیرد: «تو برای من آرد بیاور. من هم به تو نان میدهم.»
آدم کوچولو برای گرفتن آرد، به سراغ آسیاب و آسیابان میرود و از او آرد میخواهد: «من که آرد را همینجوری نمیدهم. آن را میفروشم.» اما آدم کوچولو پولی ندارد که به او بدهد و آسیابان از او گندم میخواهد تا به او آرد بدهد.
آدم کوچولو اینبار به مزرعه میرود و کشاورز را پیدا میکند: «آقای کشاور لطفا به من گندم بده، تا آن را به آسیابان بدهم، تا آسیابان به من آرد بدهد، تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان بدهد، آخه من گرسنهام.» اما گندم از آسمان نمیبارد و کشاورز باید به زمیناش برای سبز شدن گندم کمک بدهد. خوب است که زمین کشاورز حاصلخیز است!
تصور کنید در سرزمینی که در زمینهایاش گندمی نمیروید، آیا کشاورز چیزی خواهد داشت که به آدم کوچولو بدهد تا آدم کوچولو آن را به آسیابان بدهد و آرد بگیرد و به نانوا بدهد و نان بگیرد؟ این تصویر دور از ما نیست، در روستاها و زمینهایی که هم چیز در آن خشک شده، کودکان چگونه این داستانها را خواهند خواند؟
کشاور از آدم کوچولو، پشگل میخواهد و آدم کوچولو به چراگاه میرود و از اسب پشگل میخواهد اما اسب چیزی برای خوردن ندارد و میگوید: «علفهای اینجا خشک شدهاند. تو به من علف تازه بده. من به تو پشکل میدهم.»
آدم کوچولو همه جا را میگردد اما علف تازه پیدا نمیکند. قصهی آدم کوچولو میتوانست اینجا تمام شود و قصهی گرسنگیاش ناتمام بماند. اما زمینِ بیعلفِ قصه، میتواند علف بدهد: «رفت سراغ زمین. زمین، لطفا به من علف بده، تا آن را به اسب بدهم. تا اسب به من پشکل بدهد، تا آن را به کشاورز بدهم، تا کشاورز به من گندم بدهد، تا آن را به آسیابان بدهم، آسیابان به من آرد بدهد، تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان بدهد.» زمین تشنه است و از آدم کوچولو آب میخواهد.
در سرزمینی که رودها و رودخانههایاش خشکیده است، آدم کوچولو از کدام رود و رودخانه برای زمین تشنه آب میآورد؟ قصه آدم کوچولو تمام میشد و قصه گرسنگی ناتمام میماند.
خرید کتاب آدم کوچولوی گرسنه
آدم کوچولو رودخانه را پیدا میکند و از او آب میخواهد. اما برای این کار اول باید رودخانه را تمیز کند. وقتی آدم کوچولو آشغالها را از رود برمیدارد و تمیزش میکند، کلاهاش را از آب پر میکند و برای زمین تشنه آب میآورد. او کلاه کلاه، آنقدر برای زمین آب میآورد تا حال زمین خوب میشود و علف تازه میدهد. آدم کوچولو یک دسته علف برای اسب میبرد و پشگل میگیرد و بعد از آن پیش کشاورز و آسیابان و نانوا میرود و به بالاخره به نان میرسد: «آدم کوچولو به خانه برگشت و نشست، نان را بو کرد و لبخند زد. کمی از نان را خودش خورد. کمی از آن را به موشها داد. کمی از آن را هم گذاشت برای فردا! فردایی که خیلی امروز میشود.»
فردایی که خیلی زود امروز میشود
ادبیات کودکان پر از قصههای ساده و عجیبی است که جستوجو و کمک گرفتن را یاد میدهد که همدردی و همدلی را به کودکان میآموزد. در این داستانها، گاهی دم موشی کنده شده و از دیگران کمک میخواهد تا بتواند دماش را بدوزد و گاهی آدم کوچولویی برای سیر کردن شکماش دنبال نان میگردد. زنجیرهی این کمک، اگر در جایی قطع شود و کسی نه بگوید، قصه به سرانجام نمیرسد و موش بدون دم میماند و شکم آدم کوچولو، خالی. داستانهای سادهای که از روزگار ما دور نیستند اما از زندگی ما دور شدهاند. در شهری در روستایی دور از ما، مردمی بدون آب هستند، زمینهایشان از دست رفته و خانههایشان را رها میکنند و به امید یافتن آسایش به سرزمین دیگری میروند. در شهری در روستایی دور از ما، زندگی روز به روز کم رمقتر میشود، ریشههای زندگی انسانهایی روز به روز میخشکد و رنجشان افزون میشود. در شهری در روستایی دور از ما که زمینها خشک شده که آبی نیست که گندم و آرد و اسبی نمانده است، قصه «آدم کوچولوی گرسنه» چهطور خوانده میشود؟ قصه میتواند آب را به رودهایشان و سبزی را به زمینهایشان بازگرداند؟ ما چه میتوانیم بکنیم؟ همه ما از یک سرزمین هستیم، یک روح داریم و همه بخشی از آن هستیم. داستان «آدم کوچولوی گرسنه» فردای ماست که خیلی زود امروز میشود.
در پایان فیلم «خوشههای خشم» وقتی مادر تام نگران اوست و از تام میپرسد اگر برود چهطور از او خبر بگیرد، تام میگوید: «روح هیچکس مال خودش نیست، فقط بخش کوچکی از یک روح بزرگ است، روح بزرگی که متعلق به همه است. اونوقت دیگه مهم نیست. من همه جا توی تاریکی هستم، من همه جا هستم. هر جا نگاه کنی، هر جا که بهخاطر مردم گرسنه جدالی باشه، منم هستم. هر جا که پلیس بیگناهی را کتک میزنه، منم هستم. من توی فریادهایی هستم که مردم از عصبانیت میکشند. من توی خنده بچههایی هستم که گرسنگی کشیدند و بعد میبینند شامشون حاضره. بالاخره وقتی مردم از دسترنج شون غذا درست کردند، توی خونههای خودشون زندگی کردند، منم کنارشون هستم.»
افزودن دیدگاه جدید