بخش سوم: آدم بودن به چه درد میخورد؟
«آنوقت بچه را داد دست چل و توی راه فوتی کرد و رفت. خیلی خوشحال بود که از این بچههای کله پوک ندارد. خل گفت: این بچه را از کجات درآوردی؟ ما که بچه نداشتیم. چل گفت: مگه با چشمات ندیدی همسایهمون آورد؟ خل گفت: ولی ما که چشم نداریم. چشمهامون زیر تخته... چل گفت: مامان! بیا دیگه من دارم مثل این خل میشدم.» چقدر این گفتوگوها خوب است، چقدر! آخر برای چی اینقدر خوب است؟ چرا چرا؟... برگردیم به داستان. همسایه فوتی میکند یعنی چی؟ بعدش چه میگوید داستان؟ خوشحال است از این بچههای کلهپوک ندارد. توی پرانتز(خودش از همه کلهپوکتر است. نیست؟ هست که بچه میگذارد پیش کلهپوک!) پس آن فوت یعنی تأسف همسایه.
لینک خرید کتاب داستانهای دوقلوهای خل و چل
میتوانست بگوید همسایه میگوید اوف اوف! یا اوه اوه! تأسفتان هر صدایی که دارد فرقی نمیکند، فوت مهم است. کتاب میگوید فوتی میکند. چون از نگاه کودک است. آن صدا و کنش همسایه دیده میشود. دو، نکتهی خیلی خیلی خیلی زیاد مهم داستانهای این مجموعه، در دستورزبان و ترکیب کلمات خل و چل است. نویسنده برایشان زبان ساخته، زبانی که پر از غلط است و اشتباهات بازمزهاش اینقدر خوب از کار درآمده که دلم میخواهد الان به شما بگویم... بگویم.... بگویم... چرا هیچی نمیتوانم بگویم؟ چرا نمیتوانم مثل خل و چل حرف بزنم؟ شخصیتپردازی را یادتان میآید در بخش پیش گفتم؟ شما وقتی در داستانتان شخصیت میسازید، آدم خلق میکنید، حالا این شخصیت لازم نیست حتما آدم باشد، اصلا زرافه بسازید، سوسک، عنکبوت، سنگ، ماه، ستاره، جنگل، چاه، زرشک پلو و یا ... و یا... ماهی شکم پر! فرقی نمیکند، وقتی شخصیت میسازید، خلقاش کردید، او دیگر برای خودش هویت دارد، جان دارد، شما میتوانید از او تقلید کنید اما این تقلید به همین راحتیها نیست! برای همین من به سادگی نمیتوانم ادای حرف زدن خل و چل را درآورم.
«من دارم مثل این خل میشدم.» این را چل میگوید و : «ما که پا نداشته بودیم.» این را خل. یعنی چل دارد شبیه خل حرف میزند به قول خودش مثل او دارد خل میشود. البته چل هم کم خل نیست: «بیومدیم اصلا سوار موشک شیم بریم دوتایی قایم باشیم.» تفاوتشان در ترکیب فعلها و جملات است. خل بیشتر فعلها را اشتباه میگوید و چل ترکیب کل جمله را! به اینجا ختم نمیشود! گاهی این دو تا قاطی میشود. اوف اوف، اوه اوه! صدای فوتتان را شنیدم.
«خل دوباره رفت توی فکر...» پت و مت را یادتان میآید که چقدر فکر میکردند؟ پس خل و چل فکر هم میکنند و هر چه بیشتر فکر میکنند.... اوف اوف! میخواهم خوب دیوانهتان کنم. حس میکنم هنوز فکر میکنید آدم بودن به درد میخورد!
«نی نی کوچولوی همسایه قولوپ قولوپ اشک میریخت. مثل شیر دستشویی که واشرش خراب باشد، چکه میکرد.» دربارهی روایت در بخش اول گفتم که از جنس آگاهی کودکانه است. و یک نمونه دیگر: «یکبار هم بچه افتاد زمین و تلپی صدا کرد. افتاد روی یک تشک ابری که شیشی گیشی شده بوده و داشت توی آفتاب خشک میشد.» شیشی گیشی؟ حالا متوجه شدید چه میگویم؟
برویم سروقت دیوانگی! اگر تا الان عاقل ماندهاید پاشید بروید حوصلهتان را ندارم! هنوز فکر میکنید آدم بودن به درد میخورد! آدم بزرگهای همه چیز دان! بچه بیاورند تحویلتان بدهند چهکار میکنید؟ : «رفت پیش بچه گفت: تو مامان مایی؟ بچه خندید و دستهایش را توی هوا تکان داد. خل گفت: دیدی گفتم؟ تا ما پیداش کردیم، خندید. چل آمد بالای سر بچه و گفت: یعنی مامانمون رفت اینقدر کوچولو شد تا ما پیداش نکنیم؟» دلتان درد نمیگیرد از این دو بچه که ماندهاند توی خانه تنها و مامانشان را پیدا نمیکنند و دلشان میخواهد این کوچولو مامانشان باشد که پیدا شده؟ میبینید نویسنده چطور با اعصاب شما بازی میکند آن هم با چنین طنازی؟ : «خل گفت: ولی ما که مامان نداشته بودیم که...» چرا خل اینقدر این را تکرار میکند که مامان ندارند؟
مامان کیست یا بهتر بگویم باید چه باشد؟ : «خل گفت: حالا ما با مامان کوچولو چیکار کنیم؟ چل گفت: من میگم بِکشیمش گنده بشه... آنوقت دست و پای بچه را گرفتند و کشیدند. بچه گریهاش در آمد. چل گفت: دیدی چیکار کردی؟ سوراخ شد!... دیگه به درد نمیخوره! خل گفت: وای! داره از اینجاش آب میآد...» باقی را نمینویسم بروید داستان را بخوانید. نترسید! بلایی سر بچه نمیآید. سوراخ چشم بچه خوب میشود و دیگر ازش آب نمیآید و بچه را میبرند روی تخت چشم بگذارد تا بروند قایم بشوند: «نینی همسایه را روی تخت خواباندند تا چشم بگذارد.» چقدر دیوانگی خوب است! نیست؟
«خل و چل خیسِ تیلیسِ آب از حمام آمدند بیرون. چک چک کردند تا رسیدند به آشپزخانه. مثل اسفنج ظرفشویی ازشان آب میچکید. مثل دماغ یک فیل سرماخورده تیلیک تیلیک از خودشون آب میدادند بیرون.» روایت را دیدید؟ بیایید کمی از موضوعات و محتوای داستانها برایتان بگویم. آن تمرین وان حمام که در بخش اول بهتان دادم را یادتان میآید؟ در این داستان، خل و چل از همان روش برای بیدار شدن از خواب و رفتن به مدرسه استفاده میکنند.
مامان تاریک هم که خانه نیست. آنها صبحانه میخواهند بخورند، حتی تخممرغ را بلد نیستند چطور بشکنند... و به مدرسه نمیرسند. پایان داستان را ببینید: «خل گفت: آره بابا! چیه اصلا مدرسه؟ مدرسه چیه هان؟ هیچی بلد نشدیم... اصلا من میگم مدرسه که یه دونه نیمرو ما بلد نبودیم درست میکردیم، به چه دردی میخورد؟!» دیدید چگونه مدرسه نقد شد؟ داستان قبلی را دیدید نقد چی بود؟ نه خانه، نه مدرسه و نه کوچه و خیابان و جامعه و حتی مطب دکتر جایی برای این دو کودک نیست و بهشان اهمیت نمیدهند و آنها را نمیبینند و مامان تاریکی که تاریک است اما مامان است!
و جامعهای که ترسناک است برای کودکان تنها! یکی از بهترین داستانهای این مجموعه «قوزدارهای خانه متروک» است. پیش از اینکه به این داستان، برای پایان بردن این بخش، بپردازم میخواهم از داستانی بگویم که کمی از آگاهی کودکانه فاصله گرفته و کمی فقط کمی، جانب آگاهی بزرگسالانه را گرفته. حتما داستان «دزدها و خواب کندوی عسل» را بخوانید. کمی پیشبینیپذیر است اما در پایاناش یک اتفاق خوب و مهم میافتد، آمدن مامان تاریک به خانه!
اما داستان قوزدارهای خانهی متروک و خداحافظی با شما آدمها! این یکی را بخشی از آن را مینویسم و شما هستید که میبینید دلتان میخواهد آدم باشید یا مگسی که حداقل ویزویز پرواز کند، یا صندلی که کسی رویش بنشیند و کتاب بخواند یا عنکبوتی که تار بتند. گفتگوها، فضا، مکان و روایت را در این بخش خوبِ خوبِ خوب ببینید که چطور میتوان از زاویه آگاهی کودکانه یکی از آسیبهای اجتماعی را طوری روایت کرد که روایت کاملی باشد و حتی زشتی را نشان دهد اما ترس نداشته باشد. کلمات را بخوانید و مزه مزه کنید. همه چیز را ببینید و بعد حتما کتاب را تهیه کنید و داستان را کامل بخوانید: «ته یک خرابه، خانهای بود که هیچ آدمیزادی در آن زندگی نمیکرد... خل و چل خودشان بارها آدمهای قوزدار لاغر پشمالو را دیده بودند که دولا دولا میرفتند توی آن خانه و دیگر برنمیگشتند... چل گفت: اون تو یه دونه شبح هست با یه دونه دریکولان. با یه دونه خونآشام کلهپوک و یه دونه غول دندون که دو تا از اینور دندون داشت دو تا از پشت کله دندون داشت.
خل گفت: مثلا یه دونه خفاش بزرگ هم بود. نشسته توی سوراخ چشم یه نصفه آدم که کلهاش رو چپولکی چسبونده بودن پشت دیوار؟!... یه دونه گوریل پشمالونکی که چشم آدمها را از ته حلقومشون میکشید بیرون میبرد اونجا با داداشش تیلهبازی میکرد...یه دونه اسکلت بود... انگشتاش تیز تیز داشت، میکرد توی قلب از توی قلب میکرد توی گوش... چل گفت: ما که تا حالا همهش خندیدیم... من میگفتم بریم اون تو یه کم ترسیدیم زود بیاییم... آنوقت خل و چل دستهای هم را سفت چسبیدند و آن خانهی خرابه، آنها بلعید. خانهی متروکه مثل یک کیک تولد آفتابخورده داشت میریخت، درش مثل دندان بچه هفت سالهها لق شده بود و شیشهی پنجرههاش مثل دندانهای گرگ، دندانه دندانه شکسته بود...خل و چل رفتند تا رسیدند به یک اتاق تاریک. خل گفت: اُ اُ! چل! اینجا را نگا! یه دونه چالهی آبدار اینجاست... از توی چاله چهل تا سوسک و شش تا موش گنده پریدند بیرون... خل و چل اتاق را که رد کردند، دیدند توی زیرزمین یک چراغ کوچولو روشن است و چند مرد هپلی مچالهی لاغر و زرد مثل وقتهایی که توی دستشویی مینشینیم، همانطور کپه شدهاند کنار هم و پچ پچ میکنند... همهشان قوزدار بودند.
خل آرام دمِ گوش چل گفت: پس هیولا که میگفتن اینها رو گفته بودن. چل گفت: جه بدونم؟ هیولا دُم داشت، اینها که نداشته بودن... چل گفت: من میگم بریم پایین بینیم ترس هست بیاریم.. یک مرد هپلی گفت: گ...گف... گفتم اینجا ج... جن داره نیاییم. ب... بچه جنها اومدن... ما... ما... ما رو بخورن... چل گفت: یه کم ترس بدین به ما بریم. یک کیلو ترس بدین بسه... چل دستش را دراز کرد تا کمی ترس از روی شانههای یکی از مردهای قوزی بردارد. ولی آنها جیغ کشیدند و فرار کردند... خل گفت: چه هیولاهای خسیسی داشت اینجا!...» داستان را تا پایان بخوانید و ببینید ترس در درون همهمان هست و ما از چه میترسیم و کودکان چگونه ترس و هیولا را میبینند. داستانهای دوقلوهای خل و چل روایت کمنظیری است از زیستن در دنیای کودکان. خواندشان را از دست ندهید!
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب، بررسی کتاب دوقلوهای خل و چل، بخش نخست
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب، بررسی کتاب دوقلوهای خل و چل، بخش دوم
افزودن دیدگاه جدید