مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.»
تیمی فریاد زد: «امروز نمیخوام برم. می خوام امروز برم باغوحش.» و بعد کتابهاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید.
مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگهای نداری. امروز باید بری مدرسه.»
بعد دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و زیرلب گفت: «وای که چقدر سروصدا زیاده.»
تیمی غرغرکنان گفت: «مامان، من میخوام برم باغوحش … می خوام برم تماشای شیرها … .» و مثل یک حیوون وحشی نعره کشید: «می خوام فیلها رو ببینم … می خوام خرسها و ببرها و گوریلها رو ببینم.»
دورتادور خونه میدوید و بالا و پایین میپرید و صدای انواع حیوانات رو از خودش درمیآورد.
مادر آهی کشید و گفت: «متاسفانه باید بهت بگم که تو باید همین الان بری مدرسه. کیف و کتابهات رو بردار و برو سوار ماشین شو.»
اما تیمی هنوز نمیخواست به حرف مادر گوش کنه. مادر بازوی اون رو گرفت و کشونکشون به سمت ماشین برد: «باید بری مدرسه.»
تیمی در تموم راه مدرسه جیغ کشید، نق زد، بهونه گرفت و زار زد.
مادر گوشهاش رو با دست گرفت: «تیمی، بسه دیگه! اینقدر سروصدا نکن.» بالاخره به مدرسه رسیدن. مادر مجبور شد تیمی رو همراه خودش بکشه و به معلم تحویل بده.
مادر رفت سوار ماشین شد و به سمت پارک رفت. وقتی از ماشین پیاده شد، لبخند زد؛ چون تنها صدایی که میشنید صدای جیکجیک پرندهها، اینور و اونور دویدن سنجابها، و نسیم ملایمی بود که میوزید.
همه جا ساکت و آروم بود و مادر دلش میخواست که تموم روز، همونجا بمونه. روی یک نیمکت نشست، و وقتی جوجهی یک پرنده رو توی لونهاش دید، به طرفش رفت: «سلام پرندهٔ کوچولو! امیدوارم که پیش مامانت ساکت و آروم باشی و براش زیاد سروصدا نکنی!»
وقتی که مادر پرندهی کوچولو با چند تا کرم بزرگ و گوشتالو برگشت، جوجهپرنده شروع کرد به جیکجیک و سروصدا.
مادر خندید و گفت: «مثل این که همهی بچهها مثل همدیگهان!»
افزودن دیدگاه جدید