شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «ویرجینیا گرگ می‌شود»

انگار دنیایی دیگر بود

«یک روز خواهرم ویرجینیا مثل یک گرگ از خواب بیدار شد.» یک روز خواهرم، یک روز برادرم، یک روز پدرم، یک روز مادرم، یک روز دوست‌‌ام، هم‌کارم، رئیس‌ام و هر کس دیگری در پیرامون ما می‌تواند یک روز مثل یک گرگ از خواب بیدار شود، حتی خود ما! این روزها در زندگی همه‌ی ما پیش می‌آید. یک روز که از خواب بیدار می‌شویم، اندوهگین یا خشمگین هستیم. نمی‌دانیم چرا این حس به سراغ‌مان آمده. کلافه هستیم و هر پرسشی از حال‌مان از سوی دیگران، می‌تواند ما را آشفته کند. 
باید چه‌کار کنیم؟ دیگران می‌توانند چه‌کاری بکنند تا حال ما بهتر شود؟ آیا لازم است کسی کاری انجام دهد یا خودمان؟
بیایید با هم کتاب «ویرجینیا گرگ می‌شود» را بخوانیم و ببینیم که در چنین روزهایی بهترین کار چه می‌تواند باشد.
«یک روز خواهرم ویرجینیا مثل یک گرگ از خواب بیدار شد.» ویرجینیا گرگ نشده است، او مانند یک گرگ از خواب بیدار شده است! مانند یک گرگ یعنی چه؟ کنش‌های یک گرگ چیست و چرا خواهر ویرجینیا فکر می‌کند او گرگ شده است؟ : «مثل گرگ زوزه کشید و کارهای عجیبی از او سر زد...» به تصویر نگاه کنیم. به ساعتی که روی زمین افتاده، به گل‌های افتاده از گلدان، و گوش‌های سیاهی که از بالای پتو بیرون زده است. داستان از نگاه خواهر ویرجینیا روایت می‌شود. برای همین ما گوش‌های ویرجینیای گرگ شده را می‌بینیم و اتاقی که به‌هم ریخته. بخشی واقعیت است و بخشی خیال. بخشی در بیرون ذهن خواهر ویرجینیا رخ داده و بخشی درون ذهن او. این واقعیت است که خیال را برای خواهر، واقعی کرده است. کدام واقعیت؟ اتاق به‌هم ریخته، ساعت شکسته که فنرش بیرون زده و سر و صداهای عجیب ویرجینیا که شبیه روزهای قبل نیست. این‌ها در بیرون ذهن او هستند و تصویر درون ذهن او چیست؟ گوش‌های ویرجینیای گرگ شده! رفتار ویرجینیا او را در ذهن خواهرش به گرگ تبدیل کرده است.
به تصویر نگاه کنیم، چرا گل‌ها روی زمین افتاده‌اند و ساقه‌های‌شان شکسته؟ حالا به ساعت شکسته‌ی روی زمین نگاه کنیم. یک اتفاق پیش از این تصویر افتاده است و خواهر ویرجینیا آن را دیده و شنیده. چه اتفاقی؟ ویرجینیا ساعت را پرت کرده و به گلدان خورده و گل‌ها و ساعت شکسته‌اند. به خرگوش توی قاب عکس هم نگاه کنیم، وحشت‌زده می‌دود! می‌بینید چند جمله‌ی کوتاه و یک تصویر ساده چه‌قدر نشانه برای خواندن و درک داستان به ما داد؟

«وقتی عکسش را کشیدم نعره کشید: » کتاب با مداد نوشته شده و تایپ نشده! چون داستان را ونسا، خواهر ویرجینیا روایت می‌کند. هر دو این کتاب را با هم می‌نویسند و ما در ادامه خط ویرجینیا را هم می‌بینیم.
وقتی دوستان ویرجینیا می‌آیند او می‌گوید که خانه نیست و ما پنجه‌های پشمالوی یک گرگ را در تصویر می‌بینیم، از نگاه چه کسی؟ ونسا در تصویر ایستاده و به پنجره‌ی باز اتاق ویرجینیا و دست‌های‌اش نگاه می‌کند. ویرجینیا دارد پنجره را می‌بندد!
و دستورهای ویرجینیا! در متن نوشته نشده که ویرجینیا فریاد می‌زند اما ما از تصویر این را متوجه می‌شویم از واژه‌های تیز و بزرگ و سیاه ویرجینیا! ما صدای فریاد زدن او را از شکل واژه‌ها می‌شنویم و تصویر ونسا در صفحه‌ی روبه‌روی‌اش!

و چه اتفاقی می‌افتد؟ : «تمام خانه‌مان زیر و رو شد. همه چیز سروته شد. روشنایی، کم شد. خوش‌حالی، غم شد.» حالا برای ونسا هم همه چیز زیر و رو شده است. غم او را هم دربرگرفته است. پس ونسا کاری می‌کند!
او برای خوش‌حال کردن ویرجینیا کارهایی می‌کند: «هرکاری می‌شد کردم تا خوش‌حالش کنم. کلی خوراکی‌های خوشمزه بهش تعارف کردم. همه را بلعید. اما...» فایده‌ای دارد؟ حال ویرجینیا خوب می‌شود؟ : «اما فایده نداشت. هیچ چیز خوش‌حالش نمی‌کرد. نه گریه، نه ویولنم، نه حتی شکلک درآوردن برای برادرمان توبی. پتویش را روی سرش کشید و گفت: «تنهایم بگذار.» این دو واژه پایانی بزرگ و کشیده و پررنگ نوشته است. یعنی چه؟ ویرجینیا این دو واژه را فریاد می‌زند! : «بعد، دیگر هیچ چیز نگفت، به هیچ‌کس.» آیا ویرجینیا می‌خواهد که ونسا تنهای‌اش بگذارد؟ فریاد ویرجینیا، فریاد کمک خواستن است. ونسا پیش اوست اما هنوز به ویرجینیا گوش نداده است! ویرجینیا فریاد می‌زند که ونسا تنهای‌اش نگذارد که پیش‌اش بماند.
آیا تا این لحظه، کسی صدای او را شنیده؟ ونسا تلاش می‌کند که به او کمک کند، اما به کدام ویرجینیا؟ چیزهایی که پیش از این سبب خوش‌حالی ویرجینیا شده حال هیچ تاثیری بر او ندارند! چرا؟ چون ویرجینیا حالا یک گرگ است و برای این ویرجینیا باید کاری کرد!

برای همه‌ی ما پیش آمده. اطرافیان و حتی خودمان تلاش می‌کنیم در چنین روزهایی کارهایی را انجام دهیم که خوش‌حال‌مان کند. این نه تنها راهکار خوبی نیست بلکه می‌تواند حال ما را بدتر کند. برای کودکان هم چنین می‌کنیم. بی‌حوصله و بداخلاق هستند. تلاش می‌کنیم به آن‌ها خوراکی بدهیم، با آن‌ها بازی کنیم، بیرون برویم و در آخر که هیچ‌کاری نمی‌تواند خوش‌حال‌شان کند، بدترین کار را می‌کنیم، رهای‌شان می‌کنیم! آن‌ها می‌روند توی اتاق‌شان و بهتر از بگوییم توی خودشان! و این حال‌شان را بدتر می‌کند. پس باید چه کنیم؟
«روی تخت، کنارش دراز کشیدم. دو تا موجود ساکت زیر پتو. توی بالش‌های‌مان فرورفتیم.» درون ویرجینیا نیاز به سکوت دارد. هم او باید به خودش گوش بدهد و هم ما به درون او. اولین گام همین است، سکوت کنیم و به او گوش دهیم. کنارش باشیم و ببینیم به ما چه می‌گوید. او نیاز به کسی دارد، ما در چنین شرایطی نیاز به کسی داریم که فقط در سکوت و آرامش به ما گوش دهد. کمی به او و خودمان زمان بدهیم. 
«از پنجره بیرون را نگاه کردیم و زل زدیم به آسمان.» اکنون هر دو با هم یک کار مشترک انجام می‌دهند. ونسا همان‌جایی را نگاه می‌کند که ویرجینیا می‌بیند. تلاش می‌کند از جایی که ویرجینیا هست به همه چیز نگاه کند و این ویرجینیا را به حرف می‌آورد: «ابرها را تماشا کردیم. قایقی مه گرفته لامایی در حال پرواز و قصری شناور.» و این واژه‌ها: «انگار دنیایی دیگر بود.» دنیای ویرجینیا، دنیای دیگری است و ونسا برای نزدیک شدن و شنیدن و دیدن ویرجینیا باید وارد دنیای او شود.
«بعد از مدتی گفتم: باید چیزی باشد که حالت را بهتر کند... بالاخره جواد داد:...» 
این‌بار به واژه‌های ونسا نگاه کنید، به شکل واژه‌ها، تیزی و تندی ندارد. لبه‌ها گرد شده است و ما می‌توانیم اندوه و آرام شدن ویرجینیا را از واژه‌های‌اش حس کنیم.

ویرجینیا می‌خواهد پرواز کند اما نه به کشورهای دیگر. او دوست دارد به جایی برود که دلگیر نیست به سرزمین چیزهای خوب. اما ونسا نمی‌داند سرزمین چیزهای خوب کجاست! پس وقتی ویرجینیا می‌خوابد، ونسا دست به کار می‌شود: «یک باغ درست کردم. درخت‌هایی کشیدم که شکوفه آب‌نبات و جوانه‌های سبز و کیک‌های خامه‌ای داشتند...» او با قلمو و رنگ‌ها، زیبایی و رنگ به دنیای تیره و اندوه‌زده و سیاه ویرجینیا می‌آورد. ویرجینیا بیدار می‌شود اما هنوز سرزمین چیزهای خوب را ندیده. پس ونسا: «یک تاب کشیدم و نردبانی که تا پنجره می‌رسید.» به این واژه‌ها دقت کنید: «این‌طوری همه‌ی چیزهایی که پایین بودند می‌توانستند بالا بروند.»
و این دو صفحه را بینیم و بخوانیم:

«کم کم انگار تمام خانه بالا رفت. چیزهای سنگین، سبک شدند و بالا رفتند. تاریکی، روشنایی شد. غم، شادی شد.»
صبح روز بعد که ویرجینیا از خواب بیدار می‌شود:

و این دو در بیرون از خانه با هم بازی می‌کنند.
اکنون تصویر روی جلد را ببینیم و دست ونسا که به‌سوی ویرجینیا دراز شده است. حالا می‌دانیم که این تصویر چه معنایی دارد! و در این روزهای بد برای خودمان، کودکان و دیگران باید چه کنیم.

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by editor2 on

انگار دنیایی دیگر بود

«یک روز خواهرم ویرجینیا مثل یک گرگ از خواب بیدار شد.» یک روز خواهرم، یک روز برادرم، یک روز پدرم، یک روز مادرم، یک روز دوست‌‌ام، هم‌کارم، رئیس‌ام و هر کس دیگری در پیرامون ما می‌تواند یک روز مثل یک گرگ از خواب بیدار شود، حتی خود ما! این روزها در زندگی همه‌ی ما پیش می‌آید. یک روز که از خواب بیدار می‌شویم، اندوهگین یا خشمگین هستیم. نمی‌دانیم چرا این حس به سراغ‌مان آمده. کلافه هستیم و هر پرسشی از حال‌مان از سوی دیگران، می‌تواند ما را آشفته کند. 
باید چه‌کار کنیم؟ دیگران می‌توانند چه‌کاری بکنند تا حال ما بهتر شود؟ آیا لازم است کسی کاری انجام دهد یا خودمان؟
بیایید با هم کتاب «ویرجینیا گرگ می‌شود» را بخوانیم و ببینیم که در چنین روزهایی بهترین کار چه می‌تواند باشد.
«یک روز خواهرم ویرجینیا مثل یک گرگ از خواب بیدار شد.» ویرجینیا گرگ نشده است، او مانند یک گرگ از خواب بیدار شده است! مانند یک گرگ یعنی چه؟ کنش‌های یک گرگ چیست و چرا خواهر ویرجینیا فکر می‌کند او گرگ شده است؟ : «مثل گرگ زوزه کشید و کارهای عجیبی از او سر زد...» به تصویر نگاه کنیم. به ساعتی که روی زمین افتاده، به گل‌های افتاده از گلدان، و گوش‌های سیاهی که از بالای پتو بیرون زده است. داستان از نگاه خواهر ویرجینیا روایت می‌شود. برای همین ما گوش‌های ویرجینیای گرگ شده را می‌بینیم و اتاقی که به‌هم ریخته. بخشی واقعیت است و بخشی خیال. بخشی در بیرون ذهن خواهر ویرجینیا رخ داده و بخشی درون ذهن او. این واقعیت است که خیال را برای خواهر، واقعی کرده است. کدام واقعیت؟ اتاق به‌هم ریخته، ساعت شکسته که فنرش بیرون زده و سر و صداهای عجیب ویرجینیا که شبیه روزهای قبل نیست. این‌ها در بیرون ذهن او هستند و تصویر درون ذهن او چیست؟ گوش‌های ویرجینیای گرگ شده! رفتار ویرجینیا او را در ذهن خواهرش به گرگ تبدیل کرده است.
به تصویر نگاه کنیم، چرا گل‌ها روی زمین افتاده‌اند و ساقه‌های‌شان شکسته؟ حالا به ساعت شکسته‌ی روی زمین نگاه کنیم. یک اتفاق پیش از این تصویر افتاده است و خواهر ویرجینیا آن را دیده و شنیده. چه اتفاقی؟ ویرجینیا ساعت را پرت کرده و به گلدان خورده و گل‌ها و ساعت شکسته‌اند. به خرگوش توی قاب عکس هم نگاه کنیم، وحشت‌زده می‌دود! می‌بینید چند جمله‌ی کوتاه و یک تصویر ساده چه‌قدر نشانه برای خواندن و درک داستان به ما داد؟

«وقتی عکسش را کشیدم نعره کشید: » کتاب با مداد نوشته شده و تایپ نشده! چون داستان را ونسا، خواهر ویرجینیا روایت می‌کند. هر دو این کتاب را با هم می‌نویسند و ما در ادامه خط ویرجینیا را هم می‌بینیم.
وقتی دوستان ویرجینیا می‌آیند او می‌گوید که خانه نیست و ما پنجه‌های پشمالوی یک گرگ را در تصویر می‌بینیم، از نگاه چه کسی؟ ونسا در تصویر ایستاده و به پنجره‌ی باز اتاق ویرجینیا و دست‌های‌اش نگاه می‌کند. ویرجینیا دارد پنجره را می‌بندد!
و دستورهای ویرجینیا! در متن نوشته نشده که ویرجینیا فریاد می‌زند اما ما از تصویر این را متوجه می‌شویم از واژه‌های تیز و بزرگ و سیاه ویرجینیا! ما صدای فریاد زدن او را از شکل واژه‌ها می‌شنویم و تصویر ونسا در صفحه‌ی روبه‌روی‌اش!

و چه اتفاقی می‌افتد؟ : «تمام خانه‌مان زیر و رو شد. همه چیز سروته شد. روشنایی، کم شد. خوش‌حالی، غم شد.» حالا برای ونسا هم همه چیز زیر و رو شده است. غم او را هم دربرگرفته است. پس ونسا کاری می‌کند!
او برای خوش‌حال کردن ویرجینیا کارهایی می‌کند: «هرکاری می‌شد کردم تا خوش‌حالش کنم. کلی خوراکی‌های خوشمزه بهش تعارف کردم. همه را بلعید. اما...» فایده‌ای دارد؟ حال ویرجینیا خوب می‌شود؟ : «اما فایده نداشت. هیچ چیز خوش‌حالش نمی‌کرد. نه گریه، نه ویولنم، نه حتی شکلک درآوردن برای برادرمان توبی. پتویش را روی سرش کشید و گفت: «تنهایم بگذار.» این دو واژه پایانی بزرگ و کشیده و پررنگ نوشته است. یعنی چه؟ ویرجینیا این دو واژه را فریاد می‌زند! : «بعد، دیگر هیچ چیز نگفت، به هیچ‌کس.» آیا ویرجینیا می‌خواهد که ونسا تنهای‌اش بگذارد؟ فریاد ویرجینیا، فریاد کمک خواستن است. ونسا پیش اوست اما هنوز به ویرجینیا گوش نداده است! ویرجینیا فریاد می‌زند که ونسا تنهای‌اش نگذارد که پیش‌اش بماند.
آیا تا این لحظه، کسی صدای او را شنیده؟ ونسا تلاش می‌کند که به او کمک کند، اما به کدام ویرجینیا؟ چیزهایی که پیش از این سبب خوش‌حالی ویرجینیا شده حال هیچ تاثیری بر او ندارند! چرا؟ چون ویرجینیا حالا یک گرگ است و برای این ویرجینیا باید کاری کرد!

برای همه‌ی ما پیش آمده. اطرافیان و حتی خودمان تلاش می‌کنیم در چنین روزهایی کارهایی را انجام دهیم که خوش‌حال‌مان کند. این نه تنها راهکار خوبی نیست بلکه می‌تواند حال ما را بدتر کند. برای کودکان هم چنین می‌کنیم. بی‌حوصله و بداخلاق هستند. تلاش می‌کنیم به آن‌ها خوراکی بدهیم، با آن‌ها بازی کنیم، بیرون برویم و در آخر که هیچ‌کاری نمی‌تواند خوش‌حال‌شان کند، بدترین کار را می‌کنیم، رهای‌شان می‌کنیم! آن‌ها می‌روند توی اتاق‌شان و بهتر از بگوییم توی خودشان! و این حال‌شان را بدتر می‌کند. پس باید چه کنیم؟
«روی تخت، کنارش دراز کشیدم. دو تا موجود ساکت زیر پتو. توی بالش‌های‌مان فرورفتیم.» درون ویرجینیا نیاز به سکوت دارد. هم او باید به خودش گوش بدهد و هم ما به درون او. اولین گام همین است، سکوت کنیم و به او گوش دهیم. کنارش باشیم و ببینیم به ما چه می‌گوید. او نیاز به کسی دارد، ما در چنین شرایطی نیاز به کسی داریم که فقط در سکوت و آرامش به ما گوش دهد. کمی به او و خودمان زمان بدهیم. 
«از پنجره بیرون را نگاه کردیم و زل زدیم به آسمان.» اکنون هر دو با هم یک کار مشترک انجام می‌دهند. ونسا همان‌جایی را نگاه می‌کند که ویرجینیا می‌بیند. تلاش می‌کند از جایی که ویرجینیا هست به همه چیز نگاه کند و این ویرجینیا را به حرف می‌آورد: «ابرها را تماشا کردیم. قایقی مه گرفته لامایی در حال پرواز و قصری شناور.» و این واژه‌ها: «انگار دنیایی دیگر بود.» دنیای ویرجینیا، دنیای دیگری است و ونسا برای نزدیک شدن و شنیدن و دیدن ویرجینیا باید وارد دنیای او شود.
«بعد از مدتی گفتم: باید چیزی باشد که حالت را بهتر کند... بالاخره جواد داد:...» 
این‌بار به واژه‌های ونسا نگاه کنید، به شکل واژه‌ها، تیزی و تندی ندارد. لبه‌ها گرد شده است و ما می‌توانیم اندوه و آرام شدن ویرجینیا را از واژه‌های‌اش حس کنیم.

ویرجینیا می‌خواهد پرواز کند اما نه به کشورهای دیگر. او دوست دارد به جایی برود که دلگیر نیست به سرزمین چیزهای خوب. اما ونسا نمی‌داند سرزمین چیزهای خوب کجاست! پس وقتی ویرجینیا می‌خوابد، ونسا دست به کار می‌شود: «یک باغ درست کردم. درخت‌هایی کشیدم که شکوفه آب‌نبات و جوانه‌های سبز و کیک‌های خامه‌ای داشتند...» او با قلمو و رنگ‌ها، زیبایی و رنگ به دنیای تیره و اندوه‌زده و سیاه ویرجینیا می‌آورد. ویرجینیا بیدار می‌شود اما هنوز سرزمین چیزهای خوب را ندیده. پس ونسا: «یک تاب کشیدم و نردبانی که تا پنجره می‌رسید.» به این واژه‌ها دقت کنید: «این‌طوری همه‌ی چیزهایی که پایین بودند می‌توانستند بالا بروند.»
و این دو صفحه را بینیم و بخوانیم:

«کم کم انگار تمام خانه بالا رفت. چیزهای سنگین، سبک شدند و بالا رفتند. تاریکی، روشنایی شد. غم، شادی شد.»
صبح روز بعد که ویرجینیا از خواب بیدار می‌شود:

و این دو در بیرون از خانه با هم بازی می‌کنند.
اکنون تصویر روی جلد را ببینیم و دست ونسا که به‌سوی ویرجینیا دراز شده است. حالا می‌دانیم که این تصویر چه معنایی دارد! و در این روزهای بد برای خودمان، کودکان و دیگران باید چه کنیم.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله