پسرک در پشت خانه اش یک پنگوئن پیدا می کند و به خیال آن که گم تلاش می کند او را به محل زندگی اش در قطب برگرداند. قایقی تهیه می کند و راهی قطب می شود. تجربه سفر کردن، با توفان و موج های بلند دست به گریبان شدن، در بین راه برای پنگوئن قصه گفتن و سرانجام رسیدن به مقصد. پسر خوشحال است که او را به منزلش رسانده ولی خودش احساس عجیبی دارد و از تنهایی و جدایی ناراحت است، پنگوئن هم به نظر خوشحال نمی آید.
پسرک برمی گردد و پنگوئن را می بیند که درون چتر نشسته و به سوی او می آید. پسر پی می برد که پنگوئن گم نشده بلکه تنها بوده و به یک دوست نیاز داشته است. حالا دیگر هیچکدام تنها نیستند.
کودکان به داشتن همبازی و همصحبت نیاز دارند که در این اثر به خوبی بیان شده است.