خانواده دوترلو دارای ۷ پسر هستند. کوچکترین پسرشان، یان، جثه ریزی دارد و حرف نمی زند و همین امر سبب عصبانیت پدر و مادرش است. یان عاشق درس و مدرسه و کتاب است. هم خودش و هم معلم هایش فکر می کنند که باهوش است؛ اما پدر و مادرش به چنین چیزی اعتقاد ندارند. برادران یان هم او را پسری عاقل می دانند که بدون حرف زدن تنها با نگاهش بخوبی می تواند با دیگران ارتباط برقرار کند.
در یک شب طوفانی یان در میان مشاجرات پدر و مادر متوجه شد که پدر قصد دارد آن ها را به جنگل ببرد و از بین ببرد. بنابراین نزد برادرانش می رود آن ها را بیدار می کند تا از خانه فرار کنند. آن ها لباس های گرمشان را می پوشند و به سرعت از خانه خارج می شوند. سفر آن ها به سمت دریا است، جایی که فکر می کنند در آنجا امن خواهند بود.
ماجرای یان و برادرانش از اینجا آغاز می شود. در طی این فرار این یان است که رهبری گروه را به عهده دارد زیرا یان می داند از کدام راه باید بروند، او می تواند نقشه بکشد که چگونه غذا یا پناهگاه بیابند یا برای رسیدن به دریا بلیط قطار تهیه کنند؛ این برای بقیه کافی است. یان کودکی است با اعتماد بنفس بالا.
اولین جمله کتاب به سرعت توجه مخاطب را به خود جلب می کند: «فکر می کنم یکی از آخرین افرادی هستم که یان را زنده دیدم»
هر فصل کتاب را شخصی روایت می کند: مادر، پدر، هر یک از برادران، مردمی که به آن ها کمک کردند یا آن ها که هیچ کمکی نکردند. اما تنها فردی که داستان را کامل می داند یان است و تقریبا تا پایان کتاب هیچ فصلی از زبان یان روایت نشده است. یان در یک فصل کوتاه از اواخر کتاب تمام ماجرا را بازگو می کند.
پایان باز داستان مخاطب را به فکر وامی دارد که از این پس چه اتفاقاتی ممکن است برای یان بیفتد و بدین ترتیب می تواند خیال پردازی کند.