همه ی دوستان آندره مادربزرگ دارند به جز او؛ گرهاد با مادربزرگش به شهر بازی می رود، مادربزرگ روبرت هم برای او از سفر سوغاتی می آورد. با دیدن عکس مادربزرگش خیال پردازی های آندره آغاز می شود.
او مادربزرگی خیالی برای خود می سازد؛ مادربزرگی که با او به شهر بازی می رود، به او اجازه می دهد هر چقدر که دوست دارد سوسیس بخورد، با ماشین عجیب و غریبش او را به صحرا می برد تا اسبی وحشی بگیرند و کلی ماجراجویی های دیگر. اما با آمدن پیرزنی مهربان به همسایگی آن ها مادربزرگ خیالی ناچار می شود به تنهایی ماجراجویی کند.