خفاش میوه خوار بچهای بدنیا میآورد و اسم او را استلالونا میگذارد. روزی جغد به لانه آنان حمله میکند و مادر فرار میکند و او هم به پائین پرت میشود و در لانه پرندهای می افتد. او بنا به طبیعت خود ابتدا از مزه ملخ و کرم خوشش نمیآید ولی در لانه پرنده چیز دیگری پیدا نمیشود.
داستان کتاب «دستهایت را بشوی» در مورد شاهزاده کوچولویی است که عاشق این است که خودش را کثیف کند؛ درست مثل خیلی از بچههای دیگر.
در یک شهر بزرگ پسر کوچولویی با پدر و مادرش زندگی می کند. پسر کوچولو از تاریکی شب می ترسید و دوست ندارد تنها در اتاق بماند یا تنهایی به دستشویی برود. او از مادرش می خواهد که هنگام خواب چراغ را روشن بگذارد چون فکر می کند که یک گرگ در اتاقش است.
کتاب «خرگوش کوچولو در گالری» داستان خرگوش کوچولویی است که همراه پدر و مادرش به یک گالری هنری میرود و برای اولین بار با کارهای هنری مختلف مانند نقاشیها و مجسمهها روبرو میشود.
گربهای سرسره بازی میکند، گربهای روی خرطوم فیل نشسته، چند گربه منتظر قطار هستند، یک گربه مشغول عکس گرفتن است، دو گربه با بالن پرواز میکنند.... همهی اینها در شهر گربهها اتفاق میافتد.
"دیو" یک سگ عروسکی قهوه ای خیلی کهنه با یک گوش شل و ول رو به پائین ویک گوش رو به بالا بنام داگر دارد که خیلی هم آن را دوست دارد. او داگر را همه جا با خود می برد و وقتی کثیف می شود او را شسته و آویزان می کند و همیشه او را تمیز نگه می دارد.
"هیچ وقت نشده وقتی که از مدرسه به خانه برمی گردم، اتفاق جالبی برای من بیفتد."
اما سرانجام یک روز وقت برگشت پسرک از مدرسه، آن اتفاق جالب برای او رخ می دهد. سگ نحیفی را کنار کوچه می بیند و با او حرف می زند. اما آن موجود به پسرک می گوید که سگ نیست، بلکه یک گرگ گنده ی بدجنس و خیلی ترسناک است که نمی تواند هیج کس را بترساند. پسرک هم او را به خانه شان می برد تا دور از چشم مادرش در کمد اتاقش نگه دارد.
در داستان دزد مرغ، "کودک میخواند قبل از اینکه خواندن را بیاموزد".
"دزد مرغ" یک کتاب تصویری بدون کلام با پایانی غافلگیر کننده است. خرگوش، خرس، خروس و مرغ دور هم جمع شدهاند که ناگهان روباه از راه می رسد و مرغ را می دزدد و می برد...
ایزی دختر کوچکی است که از خیلی چیزها می ترسد. او از تاریکی، عنکبوت، از اشتباه کردن هنگامی که نقاشی می کشد، از افتادن وقتی اسکیت به پا دارد، یا وقتی که باید در نمایش مدرسه روی صحنه برود و از جنگل تاریک و انبوه هم می ترسد.
الن کودکی تنها است و حوصله اش سر رفته و دوست دارد با کسی همبازی شود . او از تاریکی می ترسد و در عین حال ماجراجویی را هم دوست دارد. او برای رفع تنهایی خود با شیر پارچه ایش بازی می کند؛
خرگوش ما در کتاب «این یک جعبه نیست» یک جعبه دارد ولی آیا در خیال او هم این یک جعبه است؟ البته که نه!
هر بار که از او پرسیده می شود آیا این یک جعبه است؟ او در خیال خود آن را چیز دیگری می بیند. یکبار ماشینی است سوار بر آن، بار دیگر جعبه را یک قله کوهی می بیند که به بالای آن رسیده است یا خانه ای که در حال آتش گرفتن است و او مشغول خاموش کردن آن و بار دیگر ربات و ....
پسرک تنها است و نیاز به یک همبازی دارد. تخیل قوی و کودکانه او در حیاط خانه و در دل طبیعت به کار می افتد. گربه اش را به شکل یک ببر می بیند. با سگش یک گرگ می شود، همراه با ماهی حوض، به دریانوردی می رود. اما گربه و سگ و ماهی علاقه ای به این بازی ها ندارند.
«فلدولین» بر خلاف سایر خفاشها که از شاخهها آویزان میشوند، ووارونه است. ولی با وجود «متفاوت بودن» خیلی خوشبخت است. پدر و مادرش امیدوار بودند که او هم یک روز مانند سایر خفاشها شود. او بزرگ و بزرگتر شد ولی هیچ تغییری نکرد.
کشاورزی با سه پسرش در مزرعه زندگی و سخت کار می کردند، او حیوانات را خیلی دوست داشت و از افزایش مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها لذت می برد. آنان هنگام کار آواز مخصوص خود را می خواندند، پسر بزرگ آواز کالسکه رانان، پسر دوم آهنگ مربوط به دریا و کوچکترین پسر درباره ویولن زن های دوره گرد و کشاورز هم درباره حیاط طویله، پشم چینی گوسفندان، تولد کره اسب ها و سایر حیوانات آوازمی خواند.
الفی اتکنیز چهار سال دارد. ساعت ۹ شب است. پدر او را به رختخواب می فرستد اما الفی نمی خواهد بخوابد. بنابراین با ترفندهای گوناگون از خوابیدن طفره می رود. اول از پدر می خواهد که برایش کتاب بخواند، بعد یادش می آید که مسواک نزده است، بعد تشنه اش می شود، با ریختن آب روی تختش بابا را به دردسر می اندازد، بعد می خواهد به دستشویی برود .....
الفی و دوست خیالی اش، مالکوم با جعبه ها یک قطار می سازند و پیپ پدر را به جای دودکش استفاده می کنند. آن ها با خوشحالی بازی می کنند، تا اینکه الفی متوجه یک چیز وحشتناک می شود. پیپ بابا غیب شده! الفی و مالکوم همه جا را می گردند. زیر صندلی ها و میز، داخل جعبه ها و .... همین موقع بابا می آید تو و می پرسد: "پیپ منو ندیدی؟" الفی می گوید: "نه بابا"!
جسیکا قورباغه ی کنجکاوی است که با مری لین و اگوست در یک جزیره زندگی می کند. برای این قورباغه ی کوچولو همه چیز جالب است حتی یک ریگ معمولی. یک روز جسیکا یک چیز بزرگ و سفید و گرد پیدا می کند.
همه می دانند که الفی از دعوا کردن و کتک کاری خوشش نمی آید. البته بعضی ها فکر می کنند او ترسو است ولی الفی می گوید فقط نمی خواهد بچه ها را بزند. هنگام دعوا الفی فرار می کند یا وانمود می کند شکست خورده است. او ترجیح می دهد دعوا زود تمام شود.
پسرک روز شنبه به ساحل می رود. موج دریا یک بطری را به ساحل می آورد و پسر آن را به خانه می برد. درون بطری هفت گیاه دیده می شود و او آن ها را در باغچه خانه اش می کارد. روز بعد، یکشنبه باز هم به ساحل می رود.
در خانه ی پسرک شش صندلی بود. صندلی اول و قدیمی ترین آن به پدر بزرگ تعلق داشت و به ترتیب صندلی های قدیمی و کمی قدیمی و قدیمی و خیلی نو و نو متعلق به سایر افراد خانواده یعنی مادر بزرگ، پدر، مادر، خواهرو برادر او بود. پسرک اجازه نداشت روی صندلی آنان بنشیند.