مری دختری تنهاست كه همبازی ندارد و با مادرش در طبقهی بالای ساختمانی زندگی میكند. او همبازی خود را در باغ كوچكی كه در ماهیتابه آشپزخانهشان درست كرده است، مییابد. در پایان مری در باغ كنار خانهی مادربزرگش با پسركی به نام تام آشنا و دوست میشود كه هم سن و سال او و همنام با پسرك گلی باغ كوچك خودش است.
کتاب «دوچرخهسواری خانم آرمیتاژ» داستانی طنز درباره خانم آرمیتاژ است که در حین گردش با دوچرخهاش به نظرش میرسد دوچرخهاش وسایلی کم دارد و آنها را یکی یکی به دوچرخه اضافه میکند، چیزهایی مثل انواع بوق، سطل و صابون برای شستشوی دست، جعبه ابزار، سبدی که توی آن برای خود و سگش غذا بگذارد، صندلی مخصوص برای سگش، چتر برای جلوگیری از آب و باران، رادیو ضبط برای سرگرمی و...
پدر بدون این كه سرش را برگرداند با مهربانی گفت: "وقت اش رسیده است كه بروی توی رختخواب". خرگوش كوچولو به خودش گفت: "این كه درست نیست من تازه بازی را شروع كرده ام، می توانم یك كم دیگر بیدار بمانم؟".
فرانکلین نمیتواند بدون چرخهای كمكی دوچرخه سواری كند، اما دوستانش میتوانند. او كه بر سر این موضوع اعتماد به نفس خود را از دست داده است، تصمیم میگیرد دیگر دوچرخهسواری نكند.
کتاب با یک معمای چند جمله ای برگرفته از شعرهای هند کهن آغاز می شود و سپس معماهای تصویری می آیند. روند منطقی کتاب بر پایه ی انتزاع اعداد ۱ تا ۱۰ است. در پایان کتاب، پاسخ معماهای تصویری داده شده اند.
كتاب سه داستان دارد.
در داستان اول گربهای ادعا میكند كه میتواند ۳۰ ببر را از بین ببرد. اما به بهانههای مختلف، شمار ببرها را رفته رفته كمتر میكند تا سرانجام از جلوی آخرین ببر هم به بهانهای میگریزد.
این کتاب پیشتر با عنوان "دوران صلح" نیز منتشر شده است. کتابی است در تعریف صلح، اشکال گوناگون آن، تفاوت آدمها با یکدیگر از دیدگاه خواستهها، نیازها، سلیقهها، ضرورت احترام به این تفاوتها، همراه با پیشنهادهایی به کودکان برای مشارکت در حفظ صلح داخلی و جهانی.
این داستان بازنویسی خلاق از معروفترین قصه کتاب "هزار و یکشب" یعنی قصه شهرزاد و پادشاه است، کنجدشاه، شاه شهر سیاه است. روح او آکنده از نفرت است. شهرزاد قصهگو بانوی شهر قصههاست و به هرکجا که میرود با قصهگویی و مهربانی، شادی و شور میبرد.
دو کلاغ نر و ماده بر شاخه درختی بلند لانه ساختهاند و در انتظارند تا جوجه آنها از تخم بیرون بیاید که ماری حمله میکند و تخم را میخورد. آنها میفهمند مار راه لانهشان را پیدا کردهاست و از آن پس تمام تخمها و جوجههاشان در خطر دشمنی بیرحم و قوی خواهد بود.
زمانی که پسرک لباس گرگی خود را می پوشد، تا می تواند شیطنت می کند. به همین خاطر مادرش او را وحشی خطاب می کند و او را برای تنبیه بدون شام به اتاق خوابش می فرستد. اما خوشبختانه جنگلی شگفت انگیز در اتاق او شروع به رشد می کند و به او اجازه می دهد تا بدون هیج مانعی به عنوان رئیس وحشی ها شیطنت کند.
لی لی یک کانگورو داشت که مال خود خود او بود. لی لی هر شب به او می گفت:" کانگوروی آبی عاشقتم". تا این که یک روز عمه لی لی به دیدنش آمد و هدیه ای بزرگ به او داد. ناگهان کانگوروی آبی دریافت که باید بجای خوابیدن کنار لی لی، کنار خرس قهوه ای وحشی بخوابد.
دخترك به همراه مادر و پدرش برای تفریح و گردش به ساحل می روند. پدر و مادر تمام وقت در صندلی های ساحلی خود نشسته اند، یا خرخر می كنند و یا مدام از دخترك شكایت می كنند و به او غُر می زنند. و این در حالی است كه دخترك شانسی می یابد تا سفری ماجراجویانه بر دریای خروشان داشته باشد.
داریم می ریم چه كار كنیم؟ / می ریم یه خرس شكار كنیم / هوا خوبه، آفتابیه / چه آسمونی! آبیه / شجاعیم و ترس نداریم / چون همه اهل شكاریم. و این گونه است كه پدر به همراه چهار فرزندش و البته سگشان به شكار خرس می روند، كاری كه اصلاً آسان نخواهد بود. آن ها از میان علف های بلند، رود پر آب و خروشان، جنگلی انبوه و كولاكی سخت گذشتند.
یک روز صبح خانم خرگوش پیر به بچه هایش گفت: عزیزان من! شما فقط می توانید به مزرعه های اطراف بروید یا تا آخر این جاده بدوید. اما یادتان باشد که به باغ آقای مکگرگور نباید بروید. در آن جا برای پدرتان حادثه دردناکی اتفاق افتاد؛ خانم مکگرگور از او یک ساندویچ خرگوش ساخت.»
"توﭛ ماکس"، "ﭘستانک ماکس"، "ماشین ماکس" و "چراغ ماکس" مجموعه چهار کتاب تصویری است. ماکس توﭖ، ﭘستانک و ماشین خود را دوست دارد و دلش نمیخواهد به دوستانش قرض بدهد، به همین جهت ماجراها به دعوا و بدخلقی میکشد.
مجموعه آنا کوچولو، چهار کتاب تصویری درمورد دختر خیلیخیلی کوچکی به نام آنا است که عمویی خیلیخیلی بلند و بزرگ دارد. عمو برای آنا دوست خوبی است، بهطوریکه وقتی مامان و بابای آنا خانه نیستند و یا وقتی آنا سرما میخورد، عمو با او بازی میکند. عمو گاهی آنا را روی شانه هایش مینشاند تا از آن بالا همهچیز را ببیند و گاه هم برایش چشمبندی میکند.
پسرک در خانه ای ساحلی در كنار دریا زندگی می كند. و بهترین دوستانش قایقران پیر و ناخدای شجاع آنقدر از لذت و هیجانات زندگی و سفر های دریایی برای او گفته اند، كه پسرك مصمم است تا به زودی ملوان شود و به سفر دریایی برود. اما افسوس، زمانی كه او این آرزو را با پدر و مادرش در میان می گذارد، آن ها می خندند و به او می گویند كه برای این كار بسیار كوچك است.
حنا گوریل ها را خیلی دوست دارد ولی تا به حال از نزدیك آن ها ندیده است. پدرش مردی بسیار گرفتار است و فرصت این را ندارد حنا را به باغ وحش ببرد، او در واقع فرصت هیچ كاری را ندارد. حنا برای هدیه تولد خود از پدر یك گوریل می خواهد؛ یک گوریل واقعی، اما وقتی می بیند كه پدر برای او یك گوریل اسباب بازی خریده بسیار ناراحت می شود.
شب است. خرس کوچولو به رختخواب رفته است تا بخوابد و خرس بزرگ کتاب میخواند. اما خرس کوچولو خوابش نمیبرد و مرتب خرس بزرگ را صدا میزند و از تاریکی شکایت دارد. خرس بزرگ برایش چراغ میآورد تا مشکل او را حل کند. اما باز خرس کوچولو او را صدا میزند.