لاکی زمانی که با پدرش است احساس آرامش می کند و پدر هم به او اطمینان می دهد که این وظیفه هر پدری است که از فرزندش نگهداری کند. لاکی دوست دارد بداند سایر پدر ها چه کار هایی می کنند؟
کتاب «دنیا چه قدربزرگ است؟» پرسشی است که بیشتر کودکان از پدر و مادر خود میکنند و شاید از خود شما هم بارها و بارها چنین پرسشی شده است.
هیزم شکن فقیری با همسر، مادر و پدرش در خانه ای روستایی کنار جنگل زندگی می کردند. او سال ها در آرزوی فرزندی بسر می برد و مادر پیرش هم نابینا بود. روزی که او در جنگل قوشی را در حال شکار مرد کوچکی می بیند.
کتاب «قورباغه قورباغه است» داستان ما آدمهاست، آنزمان که در مقایسه خود با دیگران برمیآییم و فکر میکنیم در این دنیای پر از توانایی ما بیارزشترین هستیم. آنگاه که چیزهایی را که نداریم خیلی خیلی بزرگتر از داشتههامان میبینیم و این داشتهها برایمان کوچک و کمرنگ میشوند.
کودک از نقاش می خواهد یک ستاره بکشد، پس از کشیدن آن، ستاره از او می خواهد یک خورشید بکشد. خورشید به درخت و درخت به انسان - یک زن و مرد - و آن ها هم به خانه و خانه هم به سگی وفادار نیاز دارد و داستان ادامه پیدا می کند و دوباره به ستاره می رسد.
لی لی دختر کوچولویی که کانگوروی آبی اش را خیلی دوست دارد. او گاهی دوست دارد جلب توجه کند و جلوی دیگران به ویژه دوست عزیزش کانگوروی آبی دست به هنرنمایی و شیرین کاری می زند.
روزگاری که حضرت سلیمان بر شهر بیت المقدس فرمانروایی می کرد، پرستشگاهی عظیم بنا کرد تا در آن مکان به حل مشکلات مردم و داوری بین آنان بپردازد. روزی دو برادر برای دادخواهی نزد او می آیند، آنان بر سر زمینی که از پدر به آنان به ارث رسیده بود، با هم دعوا داشتند.
لاکی لاکو، لاک پشت کوچولویی است که تازه از تخم بیرون آمده و می خواهد به رودخانه، خانه اش برود. او به اطراف خود نگاه می کند و راه می افتد. اما هر بار صدای جانوری او را می ترساند.
روز شد، خورشید سر برآورد و چهار کلاغ بیدار شدند و از لانه بیرون پریدند. پر...پر...پر...
به کجا رفتند؟
نخست یک بار کتاب «همین و همان» را با دقت ورق بزنید و به آن نگاه کنید. حتما شگفتزده خواهید شد و برایتان جالب خواهد بود و از خود خواهید پرسید بالاخره همین یا همان؟ همین ایجاد پرسش و کنجکاوی کودک شما را به خواندن این کتاب تشویق خواهد کرد. زیرا نخست اسبی را در حال خوردن آب می بیند، با ورق زدن نیمه بالا، تصویر گربه ای در حال انداختن ماهی داخل آب ظاهر خواهد شد! جالب نیست؟
در یک شب زمستانی و زیر نورکامل ماه، پدرو دختر پیاده به سمت جنگل می روند تا جغد بزرگ شاخدار را ببینند. آن ها باید در آرامش و سکوت راه می رفتند زیرا برای دیدن شباویز باید آرام بود وشجاع وازتاریکی، سکوت وسایه های وهم انگیز جنگل نترسید وشوروحرارت داشت، باید نگاه کرد وگوش داد.
«برسد به دست معلم عزیزم» داستان دختری به نام امیلی است که تصور میکند یک نهنگ آبی در حوض خانهشان زندگی میکند و برای معلماش درباره آن مینویسد. داستان در واقع مجموعهای از نامههای امیلی و معلم برای یکدیگر است.
چه وقتی بهترین زمان انجام کارهاست؟ چه کسی مهم ترین است؟ کار درستی که باید انجام داد چیست؟ وقتی نیکلای جوان در جستجوی پاسخ این پرسش های مهم، به لئو، لاک پشت پیر خردمند، روی می آورد مطمئن است که او پاسخ آن ها را می داند. اما پاسخ خود نیکلای به فریاد کمک خواهی، او را مستقیماً به پاسخ هایی که در پی شان است می رساند.
هنگام نزدیک شدن غروب، نمایشی آغاز می شود که ماه در مرکز صحنه آن است. دستیار او پسر جوانی است. پسرک پیش از این که ماه در آید سر صحنه می آید و تدارکات لازم را فراهم می کند.
آقا خرسه از اینکه یک سال است که در باغ وحش کار می کند و سرپناهی برای خود ندارد و ناچار است در خانه دیگران به سر ببرد ناراحت است. او نزد رئیس باغ شکایت می کند او از این که مدت ها او درآنجا جان می کند وکسی قدر او را نمی داند دلخوراست.
آخرین روز تابستان است. پدربزرگ دست نوه اش را می گیرد و کناردیوار درازی که دوملت را از هم جدا کرده، می برد و داستان اختلاف قدیمی بین دو ملت یوک ها و زوک ها را برای او تعریف می کند.
آفتاب پرست به هر کجا می رود به همان رنگ در می آید. او دیگر از این وضع خسته شده، چون هیچ کس نمی تواند او را ببیند. امّا دیگر جانوران جنگل دوست دارند که مانند آفتاب پرست رنگارنگ باشند.
موش و گربه ای در همسایگی هم زندگی می کنند. روزی هر دو اسیر می شوند؛ گربه در دام صیادی گرفتار می شود و موش هم در لانه اش. زیرا یک راسو و جغد به لانه اش نزدیک شده اند.
داستان این کتاب، ماجراهای جنگ بر سر یک درخت سیب است که نیمی از آن در کشور پادشاه سام ونیمی دیگر در سرزمین پادشاه اسکار قرار دارد. دو پادشاه بر سر مالکیت سیب های این درخت دعوا دارند.
"هر روز صبح می رفتم تا درخت کوچک دوست داشتنی ام را ببینم.... بالاخره یک روز جوانه ای از زیر خاک سر درآورد..."