قصه شب صوتی

سودمندی‌های بسیاری در شنیدن داستان صوتی نهفته است. کتاب‌ها و داستان‌های صوتی، قوه‌ی تخیل کودکان را پرورش می‌دهند چرا که کودک به هنگام شنیدن داستان، شخصیت‌ها و صحنه‌ها را تصور می‌کند.
 افزون بر آن، شنیدن داستان صوتی دامنه واژگان کودک را افزایش می‌دهد و تلفظ درست هر واژه و کاربرد به جای آن در جمله را به او می‌آموزد.


خرید کتاب کودک مناسب پیش‌دبستان


از سودمندی‌های دیگر کتاب صوتی، آماده کردن کودکان برای خواندن کتاب‌های طولانی‌تر است. هم‌چنین می‌توانید در ماشین یا زمان‌هایی که شرایط دسترسی به کتاب و خواندن آن برای کودک فراهم نیست، از کتاب صوتی استفاده کنید.
هم‌چنین اگر دوست داشتید خودتان داستا نرا برای فرزندتان بخوانید، می‌توانید  به صفحه قصه شب در کتابک مراجعه کنید.

 


آشنایی با آوای کتابک


 

زیر دسته بندی ها
روزی روزگاری، اژدهایی بود که در یک غار تاریک زندگی می‌کرد. اون می‌خواست کمی سوپ درست کنه، اما تنها چیزی که توی غار داشت، آب بود، که تموم روز … چیک … چیک … چیک … صدا می‌کرد. «فهمیدم! یک دیگ آب می‌برم پایین تپه و بعدش می‌تونم یک‌کم سوپ درست کنم.» اژدها دیگ سیاهش رو آورد و توی اون آب ریخت و برد پایین تپه. اونجا با چوب، آتشی روشن کرد و چیزی نگذشت که آب به جوش اومد. یک دسته پرنده‌ی آبی که داشتن از اونجا می‌گذشتن دیگ سیاه رو دیدن. یکی از اون‌ها گفت: «داری سوپ درست می‌کنی؟» اژدها گفت: «بله، سوپ درست می‌کنم. سوپ سنگ. خیلی خوب می‌شه.»
سه شنبه, ۲۷ آبان
مامان پوسوم، بچه‌اش آلبرت رو تکون می‌داد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب می‌خورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانه‌ها دور و بر گل‌ها پرواز می‌کردن، اما صدایی از اون‌ها برنمی‌خاست. آلبرت چشم‌های بزرگ قهوه‌ای‌رنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی می‌خوند، به خواب رفت. «غرررر! غرررر! غرررر!» آلبرت چشم‌هاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من می‌ترسم مامان!»
یکشنبه, ۲۵ آبان
زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درخت‌ها بالا برن. توی باغ پشت خونه‌شون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اون‌ها با هم مسابقه می‌دادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری می‌تونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده می‌شد و گاهی زاک. یکی از این درخت‌ها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر زویی و زاک، روی این شاخه‌ها براشون یک تاب انداخته بود. اون از یک تایر کهنهٔ ماشین و مقداری طناب برای این کار استفاده کرد. زویی، زاک رو تاب می‌داد و زاک، زویی رو. هر دو توی تاب که می‌نشستن حسابی بالا می‌رفتن و کلی کیف می‌کردن.
شنبه, ۲۴ آبان
بادی پروانه، دلش نمی‌خواست همراه پروانه‌های دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همه‌ی پروانه‌های جنگل به دنبال آب‌وهوای گرم به سمت جنوب پرواز می‌کردن. اما امسال، بادی دلش نمی‌خواست با اون‌ها بره. در حالی که همه‌‌ی پروانه‌ها پروازکنان دور می‌شدن، بادی به سمت دیگه‌ای پرواز می‌کرد. اون از بالای دریاچه و از میون کاج‌های بلند پرواز می‌کرد. وقتی برگشت تا نگاهی بندازه، حتی یک پروانه هم به چشمش نخورد. در حالی که در آسمون خلوت پرواز می‌کرد، ترانه‌ای رو با خودش زمزمه می‌کرد. ناگهان از پهلو، باد تندی بهش خورد: «چی بود؟»
شنبه, ۲۴ آبان
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا می‌کردن؛ یکی رفت که تخم بذاره و نه‌تای دیگه باقی موندن. نه نهنگ حال خوشی داشتند، که یکی، جلبک خورد و هشت‌تا موندن. از هشت مارماهی برقی، یکی که اسمش کوین بود به خودش برق زد و هفت تا موندن. هفت اسب دریایی داد می‌زدن و با شادمانی می‌تاختن؛ یکی راهش رو گم کرد و شش تا موندن. شش میگوی حراف، خوش بودن که زنده‌ان؛ کوسه یکی از اون‌ها رو خورد و پنج تا موندن. پنج ماهی پرنده در هوا اوج گرفتن؛ یکی خورد به یک مرغ دریایی و چهارتا موندن.
سه شنبه, ۲۰ آبان
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!» فِرِد مزرعه‌دار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاه‌ها بخواب تا من بقیه‌ی حیوون‌ها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون. گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!» فِرِد مزرعه‌دار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاه‌ها کنار گاوه بخواب تا من بقیهٔ حیوون‌ها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون. گاو روی کاه‌ها خوابید، اما گوسفند که گرسنه بود، یک کپه ذرت رو که فرد تازه چیده بود دید و ده تا از اون‌ها رو خورد. گاو که گوسفند رو مشغول خوردن دید، به سمت ذرت‌ها رفت و بیست‌تا از اون‌ها رو خورد. اردکه گفت: «کواک کواک! کواک کواک!»
یکشنبه, ۱۸ آبان
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون می‌اومد. مادرش لونا می‌خواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش توی جنگل برد. گیلمر پرسید: «مامان، اون چیه؟» و به یک گل زرد اشاره کرد. لونا گفت: «اون نرگسه. گل نرگس تو بهار باز می‌شه. خوشت میاد؟ قشنگه، نه؟» گیلمر خندید: «برا چی اون شکلیه؟» لونا براش توضیح داد: «زنبورها می‌رن اونجا و گرده جمع می‌کنن تا باهاش شهد و عسل درست کنن.»
شنبه, ۱۷ آبان
«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود. اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش می‌خواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً مرتبش می‌کنم مامان.» «بعداً نه، همین الان مرتب می‌کنی. الان چند روزه که بهت گفته‌ام اتاقت رو مرتب کن. لباس‌هات وسط اتاق روی هم کُپه شده. بیشترشون هم کثیفن. جورابای کثیفت رو انداخته‌ای زیر تخت و یک ظرف خالی عسل هم بالای کمدته. دلت می‌خواد وقتی که خوابی، زنبورها بیان تو اتاق خوابت و از سروکولت بالا برن؟»
یکشنبه, ۱۱ آبان
تکه‌های درشت برف داشت از آسمون می‌بارید. بادی که می‌وزید هر یک از تکه‌های برف رو با خودش می‌چرخوند و به همه طرف می‌برد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها می‌کرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوش‌های دراز، پنجه‌های بلند و دم کرک‌پوش، به دنبال چیزی می‌گشت تا بخوره. در زمستان هویج سبز نمی‌شه؛ به همین خاطر باید به خوردن ساقه‌ی گل‌ها، بوته‌ی خشک‌شده‌ی توت‌فرنگی‌ها، و علف‌های خشکیده رضایت می‌داد.
سه شنبه, ۶ آبان
دانش‌آموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالم‌اند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اون‌ها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی، میوه و سبزیجات بخورن.
دوشنبه, ۵ آبان
سیاه‌چشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی می‌کرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون می‌خورد. سیاه‌چشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی می‌کردن که از اون خوششون نمی‌اومد. سیاه‌چشم آدم خوبی نبود. اون نمی‌گذاشت که اون‌ها زیاد غذا بخورن و تازه وقتی هم که می‌خواستن غذا بخورن، تنها چیزی که براشون مونده بود، نون بیات و سیب‌های کرمو بود.
شنبه, ۳ آبان
بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همه‌ی حیوون‌های دیگه‌ای که سر راهش می‌دید، غرش می‌کرد. بعد با خودش می‌گفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگه‌ای از جنگل می‌رفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپه‌ای دراز کشید و خوابش برد. چند تا از حیوون‌ها، اون کپهٔ بزرگ قهوه‌ای‌رنگ پشمالو رو روی تپه دیدن و چون نمی‌دونستن که بوریس چقدر بداخلاقه، به بالای تپه دویدن و از سر و کولش بالا رفتن و خودشون رو توی آغوش گرم و پشمالوش جا دادن.  
سه شنبه, ۲۹ مهر
تیم و پدرش می‌خواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو می‌نشست و با دست، زمین رو می‌کند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اون‌ها رو توی یک قوطی گذاشت. پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمی‌تونم صبر کنم … می‌خوام برم و از رودخونه چند تا ماهی آزاد بگیرم.» تیم گفت: «من دلم می‌خواد قزل‌آلا بگیرم. ده تا هم کرم دارم. ولی دست‌هام حسابی گِلی شد.» پدر گفت: «دستات رو بشور تا بریم.»
یکشنبه, ۲۷ مهر
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد می‌دی؟ من که حالا دیگه بزرگ شده‌ام.» مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر می‌کنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.» جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت. «خیلی‌خوب جرج، بپر توی آب.» جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق می‌شم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود. «غرق نمی‌شی. لاکی که داری نمی‌گذاره غرق بشی.» جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!» «یکدفعه بپر توی آب!»
چهارشنبه, ۱۶ مهر
تاویش دور باغ پشتی می‌دوید و دمش رو تکون می‌داد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین می‌پری؟ ما که جایی نمی‌ریم … می‌خوایم بریم یک‌کم سیب بچینیم.»
چهارشنبه, ۹ مهر
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درخت‌ها اینقدر بلندن و بقیه‌شون اینطوری نیستن؟»
دوشنبه, ۷ مهر
سال‌های سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی می‌کرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها می‌شد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خسته‌کننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همه‌ی پرنده‌ها و حیوون‌هایی که به این طرف و اون طرف می‌دویدن نگاه می‌کرد.
یکشنبه, ۶ مهر
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگل‌های کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانه‌های زیبا رو می‌دید.
چهارشنبه, ۲۹ مرداد
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگ‌ترین کیکی رو که تابه‌حال دیده براش بپزه.
دوشنبه, ۱۳ مرداد
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اون‌ها می‌بود.
شنبه, ۱۱ مرداد